مدتی بود که بی حرکت توی ماشین جلوی اون ساختمان نشسته بود و حرکت نمیکرد.
از همون موقعی که از اون سالن بیرون اومده بود تا الان بارها خواسته بود صرف نظر کنه و بی توجه به تمام عواقبش سونهی رو برگردونه . اما قسمتی از ذهنش که اون رو به واقع گرا بودن مجبور میکرد بهش میگفت که اینجا بودن سونهی به نفع خودشه و اون حق نداره تنها بخاطر خودش و احساساتش اون رو به عذابی که قلب خودش رو هم به درد میاور برگردونه.ولی هردفعه که دستش رو به سمت سوییچ ماشین میبرد تا اون رو به حرکت در بیاره ، تمام لحظاتی که چند دقیقه پیش در مقابل سونهی گذرونده بود و تمام اون فروپاشی درونی رو که سعی داشت درون خودش پنهان نگهداره و به یاد میاورد.
تا جایی که قلبش نتونست این حجم از سردرگمی و عجز رو دوام بیاره و شروع کرد به فشار اوردن به قفسه سینش و راه شش هاش رو تنگ کرد.
با هربار بالا رفتن ضربان قلبش این شش هاش بود که کار خودش رو فراموش میکرد و نفسی که حبس شده بود رو به بیرون هدایت نمیکرد.
دستهاش دور فرمان ماشین سفتر میشد و رنگ پوستش بخاطر فشار زیاد سفیدتر و رگ هاش پتورم شده بود.
عرق سرد از کف سرش به سمت صورتش سرازیر میشد ، احساس کمبود اکسیژن داشت اما دستهاش طوری دور فرمان ماشین قفل شده بود که بهش اجازه نمیداد شیشه ماشین رو پایین بکشه.
تمام اعضای بدنش منقبض شده بود تا بلکه شش هاش از انقباض در بیاد و بهش اجازه نفس کشیدن بده.
تمام چیزی که احساس میکرد تکون های سمت چپ بدنش بود که ناشی از تپش های محکم و پشت سرهم قلبش بود.و همین تپش ها فشاری که روی شش هاش بود رو بیشتر میکرد و باعث میشد که بخواد قلبش رو از سینش بیرون بکشه.انقباضات عضله هاش داشت دردناک تر میشد و عرقی از پیشونیش پایین میچکید چشمهاش رو میسوزوند اما تنها سوزش گلوش بخاطر کمبود اکسیژن بود که حواسش رو از همه چیز پرت کرده بود.
صدای برخورد چیزی با شیشه به گوشش رسید اما اون قدر نامفهوم بود که از نظرش توهمی بیش نبود ، اما وقتی برای بار دهم این صدارو شنید بلخره تونست به سمت چپش نگاه کنه که مردی با عجله به شیشه ماشین میکوبید.
همونطور که اون مرد حواسش رو پرت کرده بود عضلاتش کمی شل تر شدن اما هنوز هم اون نیاز به اکسیژن رو از طرف شش هاش حس میکرد.
شیشه رو پایین کشید:"بله؟"
مرد با عجله گفت:"سر راه ایستادی میشه بری کنار؟"
با عجله ماشین رو روشن کرد و دستش رو به طرف دنده بود ، دنده سفت شده بود یا دست اون بود که نیرو نداشت ؟ اما یهرحال بعد از چند تلاش ناموفق بلخره تونست ماشین رو حرکت بده.
با سرعت کمی رانندگی میکرد چون میخواست دیرتر به اون عمارت برسه ، حتی دلش میخواست اصلا بهش نرسه.
YOU ARE READING
𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادت
Fanfiction《+عشق تو هیچوقت امن نبود ... مثل رقصیدن روی پرتگاه که من هربار سقوط کردم. _میترسم نتونم بزارم بری ... +پس نزار برم +نمیتونی تظاهر کنی که دلت برام تنگ نشده _ مطمئن باش هرکیو بیشتر از من دوست داشته باشی ازت میگیرم .》 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝘿𝙧𝙖𝙢𝙖, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣...