سرشو روی شونه پسر بزرگتر گذاشت و لبخندی زد
-هیونگ خیلی گرمی
پسر خندید و موهاشو بهم ریخت از جاش بلند شد که باعث افتادن سر مینهو رو زمین شد،سمت تفنگ اب پاش رو زمین رفت
و سمت مینهو گرفت و با فشار دادن ماشه تمام اب داخل مخزنشو روش خالی کرد
پسر بخاطر خیس شدن دوبارش از جاش بلند شد سمت تفنگ دیگه ای که متعلق به خودش بود و سمت چان نشونه گرفت
-خدا لعنتت کنه هیونگ
چان بیخیال تفنگ شد و سمتی پرتابش کرد و سمت پسر دویید و با خم شدنش رو شونه هاش انداختش
پسر کوچیکتر از خالی شدن ناگهانی زیرپاش محکم پیراهن نازک چان رو تو مشتاش فشرد و چشماشو بست
با پرت شدنش تو استخر که از اب پر بود و تغییر دمای اطرافش با دستاش فقط سعی میکرد خودشو بالا بکشه و با گرفتن لبه استخر بالا اومد و نفس عمیقی کشید
هنوز تو شوک بود و با نگاه دلخوری به هیونگش از اب بیرون اومد
-زیاده روی بود!
موهاشو بهم ریخت و لپ پسر رو تا موقعی که از کبود شدنش اطمینان پیدا کرد کشید
-میدونم
.
.
.
با نگاه کردن فقط به یه عکس تو البوم و هجوم خاطرات گذشته به ذهنش نفس عمیقی کشید و البوم عکسهارو بست و جای قبلیش برگردوند
به صدا در اومدن گوشیش کمک کرده بود از خاطرات گذشتش بیرون کشیده شه و دکمه برقراری تماس رو فشرد
-پدر؟
-میدونی کریستوفر کجاست؟
با شنیدن اسم پسر اخمی کرد و روی تختش نشست
-چرا باید بدونم؟
صدای بوق مدام تو گوشش پخش شد و گوشیو خاموش کرد.
دروغ چرا،نگران شده بود
عجیب بود که این ساعت از روز پدرش باهاش تماس بگیره و ازش بپرسه که کریستوفر کجاست
لباسهای مخصوصش رو تنش کرد و دکمه ای که رو یقش بود رو بست
گردنبندشو انداخت و کتابشو برداشت و به پست در ورودی خونش رفت و به محض باز کردن با ماشین هیونجین جلوی خونش مواجه شد
-به موقع!
بی حرف در شاگرد رو باز کرد و داخل ماشین نشست
.
.
.
چهار تا عکسهارو با دقت کنار هم چید روی عکس وسط متمرکز شد
-خوب بزرگ شدی بنگ
.
.
.
-هنوز جواب نمیاد یانگ؟
-نه جناب..
ته دلش شور میزد و مطمئن بود یه اتفاقی افتاده،کم پیش میومد لی رو این شکلی اشفته ببینه
بنگ کریستوفر مهره مهم این پرونده بود و طبیعی بود این جوری بهم بریزه.
بار دیگه گوشیشو برداشت اون شماره تکراری که حاضر بود قسم بخوره از صبح تا الان نزدیک هزار بار گرفتتش رو دوباره گرفت و با شنیدن صدای در دسترس نبودن گوشیو رو میزش پرت کرد.
-به مینهو زنگ بزن بگو بیاد اینجا،ادرس خونشو نداریم
-چشم
.
.
.
جلوی در ورودی پارک کردن و انگشتشو رو زنگ در گذاشت بر نداشت
مینهو دسته کلیدشو دراورد و خدا خدا میکرد اون کلید لعنتی دور ننداخته باشه
با پیدا کردن کلید با سرعت و لرزش دستی که نمیدونست از کجا اومده سعی کرد درو باز کنه.
بلافاصله با پدرش وارد خونه شدن و ترجیح دادن جونگین اون بیرون بمونه تا اگه اتفاقی افتاد خبرشون کنه
مینهو پدرشو پس زد و کل خونه نسبتا بزرگ چان رو گشت و سمت اتاق خوابش رفت و با باز بودن در و روشن بودن چراغ حموم سمتش رفت و با ترس در نیمه باز رو کنار زد
میتونست قسم بخوره میتونه بخاطر صحنه ای که دیده از شدت ترس بالا بیاره
کریستوفر مقدار زیادی کف بالا اورده بود و مقداری از سفیدی چشمهاش فقط معلوم بود و بی حرکت تو وان بود
بلافاصله نفر بعدی که وارد اون مکان شد پدرش بود
مینهو دعا میکرد اون فقط بیهوش شده باشه
سمت جسم برهنه و خیس توی وان حموم رفت و سعی کرد نبضی رو حس کنه.
نبضی رو حس کرد ولی بقدری ضعیف بود که حس میکرد اشتباهی فهمیده
بغضشو پس زد و سعی کرد به کمک فرد کنارش جسم مرد رو از وان خارج کنن
.
.
.
-تشنج کرده
نگاهی به جسم رو تخت انداخت و با استرس گوشت کنار ناخنشو کند
-علتش چی بوده؟
-خب..
عینکشو از بینیش فاصله داد و از یقه لباسش اویزون کرد
-ازونجایی که صرع نداره،تشنجش تو دسته تشنج های غیر صرعی قرار میگیره
نفس عمیقی کشید و مکث کرد
-علتش فشار های روحی و روانی بوده و همینطور مقدار زیادی مورفین مصرف کرده بوده
مینهو همچنان و با استرس و دقت خاصیبه به حرف های دکتر مقابلش گوش میداد
-میگرنش هم بی تاثیر نبوده،باید از تنش های روحی روانی دور شه چون امکان اینکه دوباره اتفاق بیوفته زیاده و اگه افتاد باید تحت درمان قرار بگیره
-مشکلش..جدیه؟
-میشه گفت،من دیگه برم
مینهو سری تکون داد و روی کاناپه کنار تخت نشست و چشماشو بست.
جدیدا نقش چان تو زندگیش پررنگ تر شده بود و تلاش هاش برای دور شدن از پسر بی فایده بود
هرکاری میکرد اخرش مربوط بهش میشد
با صدای مرد که خبر از بهش اومدنش میداد افکارشو پس زد و نگاهش کرد
-چان؟
بالای سرش ایستاد و سعی کرد به هرجایی جز چشمهاش نگاه کنه
-خوبی؟
-چرا اینجام؟
-چون داشتی میمردی
پسر بزرگتر دوباره چشم هاشو بست و شقیقه هاشو ماساژ
سعی کرد بخاطر بیاره دقیقا چه اتفاقی افتاده بود
-میرم دکتر رو صدا کنم
مکث کرد و وایستاد
چان جوری ساعدش رو چسبیده بود که مطمئن بود جاش قرمز میشه
-کی منو اورد اینجا؟
-من..یعنی پدرم،امروز قرار بود با پدرم به سمت انبارت برید ولی پیدات نشده بود و نگرانت شد،و تو وان حموم بیهوش پیدات کردیم
پسر رو تخت نشست و سرم رو دستش رو کند
-دکتر رو صدا کن میخوام مرخص شم
YOU ARE READING
𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 𝖲𝗂𝗇𝗌
Fanfictionپس خدا نیز ایشان را در شهواتی شرمآور به حال خود واگذاشت. حتی زنانشان روابط غیرطبیعی را جایگزین روابط طبیعی کردند. به همین سان مردان نیز از روابط طبیعی با زنان دست کشیده، در آتش شهوت نسبت به یکدیگر سوختند. مرد با مرد مرتکب اعمال شرمآور شده، مکافات...
