نگاهی به عکس ها و شاهکاری که خلق کرده بود انداخت و عکس های دیگه ای که از اشخاص مختلف گرفته شده بود و به دستش رسیده بود رو بیشتر روی میز پخش کرد.
تمام این مدت داشت فقط و فقط واسه یک چیز تلاش میکرد،اون هم اذیت کردن یک شخص بود.
ذره ذره وجود اون شخصو قراره بود آروم نابود کنه و بعد هم جونش رو بگیره
اعتقاد داشت چند سال پیش باید اینکارو انجام میداد و الان که بعد از سال ها برگشته،داشت حتی انتقام اون سال هایی که از دست داده رو هم میگرفت.
فکر میکرد اون شخصیه که ظلم رو تجربه کرده و آسیب دیده.
در حالی که اگر فقط یک لحظه به دلیلی که چرا اینجا بود نگاه میکرد می فهمید هیولای واقعی کیه
هیولای واقعی خودش بود،کسی که اگه به دست و پاش میپیچدی تو رو هم توی جهنمی که برای خودش ساخته بود میکشوند و در آخر با زجر وجودتو از بین میبرد.
به اندازه کافی به اون ها آسیب زده بود و الان اومده بود هرچیزی که براشون مهمه رو از دستشون بگیره.
اسم این رو محبت میزاشت و با همین محبت،طی سال ها اطرفیانشون رو همرنگ خودش کرده بود.
درست مثل خودش،یه هیولا.
.
.
.
.
چان چمدونش رو روی زمین کشید و بعد از خروج از فرودگاه و سوار شدن داخل ماشینی که متعلق به یکی از آدم هاش بود،توی آینه موهایی که دوباره مشکی کرده بود رو چک کرد و به عقب شونه اش کرد.
امشب سال نو بود و با زمان بندی دقیقی که کرده بود دقیقا واسه امشب بعد دوماه رسیده بود لندن.
با فکر این که دلیلش برای برگشتن چی بود ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لب هاش نقش بست و بعد از اشاره به راننده اش به سمت خونه اش راه افتاد.
بعد مدتی رانندگی لباس هاش رو عوض کرد و با ماشین خودش و یک دسته گل و جعبه کوچیکی که به دقت و زیبایی کادو شده سمت آدرس جدیدی که مینهو براش فرستاده بود حرکت کرد.
ازونجایی که خونه جدید جفتشون فاصله زیادی باهم نداشتن چان توی مدت زمان کمی رسید جلو محوطه خونه مینهو ماشینش رو پارک کرد.
هدیهاش و گل رو توی دستهاش گرفت و انگشتش رو روی زنگ در خونه مینهو فشرد.
هوا مثل همیشه سرد و ابری بود و پسر اگه تا ده ثانیه دیگه در رو باز نمیکرد و کریستوفرِ بیچاره رو پشت در میزاشت،قالب یخش رو تحویل میگرفت و به همین خاطر کریستوفر بلافاصله بار دیگه زنگ در رو فشرد.
-اومدم
صدای داد کلافه مینهو رو از پشت در شنید و همین باعث شد ترغیب بشه برای اذیت کردن بیشترش دستشو سمت زنگ در ببره که این بار،با باز شدن ناگهان در مصادف شد.
مینهو هیچ پوششی روی بالا تنه اش نداشت و با فکر این که پدرش یا هیونجینه در رو باز کرده بود،
از کجا دقیقا قرار بود فکر کنه که کریستوفری که برای دوماه گذاشته رفته یکهو و سر زده جلوی در خونه اش ایستاده باشه و منتظر باز شدن در توسط صاحب خونه باشه.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 𝖲𝗂𝗇𝗌
Fiksi Penggemarپس خدا نیز ایشان را در شهواتی شرمآور به حال خود واگذاشت. حتی زنانشان روابط غیرطبیعی را جایگزین روابط طبیعی کردند. به همین سان مردان نیز از روابط طبیعی با زنان دست کشیده، در آتش شهوت نسبت به یکدیگر سوختند. مرد با مرد مرتکب اعمال شرمآور شده، مکافات...
