چشم هاشو باز کرد و اولین چیزی که دید نور شدید آفتابی بود که به صورتش میخورد و همین باعث شد چشم هاشو سریع ببنده.
بخاطر دیشب حس خستگی و کرختی شدیدی رو توی اندام های بندش حس میکرد و این واقعا کلافه اش میکرد.
با حس کردن نبود جسم دیگه ای کنارش دست راستشو روی تختش کشید و با دیدن خالی بودن طرف دیگه چشم هاشو باز کرد.کریس معمولا دیر از خواب پا میشد و پس مینهو احتمال میداد به قدری خوابیده که حتی کریستوفر هم از خواب بیدار شده،یا کریستوفر گذاشته و رفته.
با فکر دومی که به ذهنش رسید ناخودآگاه ته دلش ناراحت شد،دوست داشت صبحش رو با وجود مرد شروع کنه و این که احتمال داشت ترکش کرده باشه آزارش میداد.
خواب به طور کامل از سر مینهو پرید و به همون شکل بهم ریخته از روی تخت بلند شد و لباس هاشو که پایین افتاده بود پوشید.
به قدری فکرش درگیر شده بود که حتی فراموش کرد صورتش رو بشوره و از اتاقش خارج شد.داشت سمت آشپزخونه میرفت که با دیدن جسم کریستوفر که روی کاناپه نشسته بود،اون رو از تمام افکارش بیرون کشید.
مینهو واقعا خیالش از این که ترکش نکرده باشه خوشحال بود ولی صحنه ای که دید باعث شد ذره ای خوشحالی که توی وجودش بود از بین بره.برای یک لحظه نفس کشیدن به کل از سرش پرید و یادش رفت.
-این چیه؟
صورت اون لحظه چان ترسناک ترین چیزی بود که پسر تا به حال تو عمرش دیده بود و همین باعث میشد قدرت تکلمش رو از دست بده.
به کل فراموش کرده بود اون پاکت رو جایی قایم کنه و همینجوری تو کشو گذاشته بودتش.
آخرین چیزی که میخواست این بود که کریس بفهمه یکی داره مینهو رو تهدید به قتل میکنه و حالا اون پاکت دست کریس بود.عکس های داخلش روی میز پخش شده بودن و کاغد نامه توی دست چان بود.
-نمیدونم
مینهو به زمین خیره شد و آروم جواب داد،درست مثل بچه ای که خراب کاری کرده بود و حالا یه بزرگتر متوجه خراب کاریش شده بود و ازش توضیح میخواست.
-پرسیدم این چیه؟
تن صدای چان بالا رفته بود و این اولین باری بود که به این شکل داشت با مینهو صحبت میکرد.
چان واقعا کنترل رفتارشو و قدرت تصمیم گیریش رو به محض خوندن نامه از دست داده بود و الان به این حال افتاده بود.براش حتی تصور این که مینهو رو بار دیگه و این بار برای همیشه از دست بده سخت بود.
-چرا بهم نگفتی؟به پدرت گفت..
-هیچ کاری نمیتونن انجام بدن چان
مینهو آروم گفت،هر بار با یاد آوری اینکه یه قاتل قصد جونش رو کرده از ترس بدنش به لرز میوفتاد و افکارش بهم میریخت.
YOU ARE READING
𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 𝖲𝗂𝗇𝗌
Fanfictionپس خدا نیز ایشان را در شهواتی شرمآور به حال خود واگذاشت. حتی زنانشان روابط غیرطبیعی را جایگزین روابط طبیعی کردند. به همین سان مردان نیز از روابط طبیعی با زنان دست کشیده، در آتش شهوت نسبت به یکدیگر سوختند. مرد با مرد مرتکب اعمال شرمآور شده، مکافات...