رو زمین سرد سالن دراز کشید و با احتیاط سرشو رو زمین گذاشت و دستاشو از هم باز کرد،به لوستر بالا ی سرش خیره شد و داشت تصور میکرد اگه روش بیوفته چه قدر قراره درد داشته باشه.
خنده ای به افکار خودش زد و چشماشو بست،بوی خون ناشی از مچ دستاش کل محوطه سالن کوچیکو پر کرده بود
تمرکز کرد و مشتاشو بست.
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد نگاهی به ستاره قرمز رنگی که کل زمین سالن رو دربرگرفته بود انداخت با پارچه کهنه ای مچ دستاشو بست
بخاطر خونی که از بدنش رفته بود بی حال بنظر میرسید این ماه اخیر نمیتونست جز خودش شخص دیگه ای رو قربانی کنه،چون ظاهرا پلیس گند زده بود به همه برنامه هاش.
پارچه ها رو به ترتیب باز کرد و تمیزشون کرد زخمش به قدری گنده و عمیق نبود که بخواد بخیه بزنه اگر هم بود حتی حوصلش نمیکشید برای همچین کاری.
موهاشو جلو اینه قدی زیرزمین اون سالن مرتب کرد
نگاهش به صلیبی که مقداری خون خشک شده روش بود انداخت و دوباره جای قبلیش به صورت برعکس وصل کرد
شونه ای بالا انداخت،
-هرکسی یه جور بهت ایمان داره و میپرستت،مال من یکم فرق داره
.
.
.
اشاره ای به عکسای روی میز کرد و موهاشو کلافه بهم ریخت
-میخوای بگی هیچ مدرکی نیست که اثبات کنه این جنازه ها مال من نیستن؟
-دستت چیشده؟
دست از قدم و متر کردن اون اتاق برداشت و با تعجب بهش خیره شد
-نگرانی؟
-خفه شو
صندلی و کشید و روش نشست سرشو کلافه رو میز گذاشت که این حرکتش مصادف شد با باز شدن ناگهانی در
-قربان پسرتو..
-پدر مگه نگفتم خبرم کن؟
با صدای اشنایی سرشو بلند کرد و ناخوداگاه نپش قلبش از حالت عادی خارج شد
-بیا بشین مینهو
پسر صندلی روبروش رو انتخاب کرد و روش نشست
-به کجا رسیدین؟
-قراره اعدامم کنن
-فعلا هیچ مدرکی نیست،ولی پرونده قتلای اخیر به موضوع کامیون کاملا ربط داره
در دوباره باز شد و یه فرد ناشناس با لباس فرم تو گوش اقای لی چیزی گفت و مرد هراسان از جاش بلند شد
-چیشده؟
-الان میام همینجا بمونین
صدای بسته شدن در تو فضای کوچیک دفتر پخش شد بعد اون تنها صدایی که میشد شنید سکوت بین دو پسر بود
بالاخره یه فرصت جور شد!
-دستت خو..
-نه
سرشو تکون داد و به پایین انداخت با پاهاش رو زمین ضرب گرفت و زیر چشمی به حرکات کلافه چان نگاه کرد
-الان نباید کلیسا باشی؟
-هیونجین هست
پوزخندی بخاطر حرفش و صندلیشو کمی با پاهاش به عقب هول داد
-خوب ادای پاپ هارو در میاره
-چی؟
بالاخره بعد از چهار روز چشماش تونستن اون دوتا تیله مشکی رو ببینن
-بیخیال
پسر کوچیکتر از جاش بلند شد و سمت صندلی روبروش قدم برداشت و دست چانو گرفت
-متاسفم
-بابت؟
-..دستت
ناخوداگاه انگشت شصتش نوازش وار رو بانداژ حرکت کرد و غمگین نگاهی به اون تیکه سفید انداخت
تمام مدت چان تو سکوت به حرکاتش خیره شده بود از طرفی سعی میکرد با مشت کردن دست ازادش بتونه تپشای قلبشو کنترل کنه
مینهو ساعد زخمیشو سمت لبش اورد و اروم از روی بانداژ جاشو بوسید
اگه ازش میپرسیدن دقیقا قصدش چی بود خودشم نمیدونست چی بگه
هیچکدوم از اختیار کاراش دست خودش نبود!
دست پسرو ول کرد نگاهی به چشم های متعجب چان انداخت
-من..
دست پسر کوچیکتر رو کشید و توی بغلش انداخت
مینهو به ناچار برای اینکه نیوفته رو پاهاش نشست و نگاهی بهش انداخت
-داری چیکار میکنی..
-"دوستمو"بغل میکنم،نمیتونم؟
چشماش میلرزید و هرلحظه ممکن بود تموم این چهارسال یا حتی خداشو فراموش کنه و اون چیزی که میخوادو عملی کنه.
پسر بزرگتر بغلش کرد و دست راستشو پشت سرش گذاشت و نامحسوس روی موهاشو بوسید
از اخرین باری که اینطوری تونسته بود به ارامش برسه چهارسال میگذشت
با تقه ای که به در خورد مینهو هول از رو پاهای پسر بلند شد و اجازه ورود داد
.
.
.
بعد مدت ها تصمیم گرفتم دوباره اپلود و نوشتن این فیکشنو ادامه بدم.
دوست داشتم نظر شمارو هم بدونم که دوست دارید ادامه پیدا کنه یا نه
-Hades
KAMU SEDANG MEMBACA
𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 𝖲𝗂𝗇𝗌
Fiksi Penggemarپس خدا نیز ایشان را در شهواتی شرمآور به حال خود واگذاشت. حتی زنانشان روابط غیرطبیعی را جایگزین روابط طبیعی کردند. به همین سان مردان نیز از روابط طبیعی با زنان دست کشیده، در آتش شهوت نسبت به یکدیگر سوختند. مرد با مرد مرتکب اعمال شرمآور شده، مکافات...
