بلافاصله هراسان و با عرقی که تمام چهرشو پوشونده بود از خواب بلند شد
نفس عمیقی کشید و یقه لباسشو چنگ زد تا بتونه حداقل نفس بکشه
با هجوم هوای زیادی به ریهش رو تخت نشست و سرشو بین دستهاش گرفت
قرصها ظاهرا هیچ تاثیری نداشتن
همون کابوس،همون سردرد مثل همیشه.
طبق روتین و عادتی که بوجود اومده بود سمت حموم رفت و با لباس زیر دوش قرار گرفت
چشماشو بست و همزمان اب سردو باز کرد و تا موقعی که متوجه اطرافش بشه و واقعیت و کابوسشو از هم تشخیص بده زیر اب سرد موند
.
.
.
چشماش کاسه خون بود ولی با این حال نزدیک پنج ساعت بود که اونجا بود و اون محیط و جو رو تحمل میکرد
دستاشو بهم قفل کرد و پیشونیش رو بهشون تکیه داد و داشت تصور میکرد چی میشد اگه اون روز فقط بیخیال اون محموله و بار بشه و مثل روزای دیگه تو خونش بمونه و سعی کنه یه قرص جدید برای سردردش پیدا کنم
احتمالا قرار نبود درگیر هیچکدوم ازین دردسرا بشه
حتی صدای لطیف مینهو که دقیقا نمیدونست اینجا چیکار میکنه کمکی به بهبود سردردش نمیکرد
قسم میخورد مغزش داره داخل جمجمش منفجر میشه چون دردش مثل یه سردرد میگرنی ساده نبود
از طرفی بوی عطر غلیظ زنونه ای رو حس میکرد که باعث میشد نورون های مغزشو تحریک کنه
-بنگ!حواست هست؟
با بالا اوردن سرش و مواجه شدن با مینهو درست روبروش اخمی کرد
پسر اگه میخواست مرد مقابلش رو توصیف کنه فقط یه کلمه "جنازه" رو بکار میبرد
گودی زیر چشمهاش،رگهای برجسته پیشونیش،موهای بهم ریخته و چشمهای قرمز تمام خبر از سردرد شدید چان میداد
-خیله خب تا همینجا بسه،میتونیم تموم کنیم
همه از جاشون برخواستن و از لی و پسرش خداحافظی کردن.
کریستوفر همچنان نمیتونست ازجاش تکون بخوره و چیزی نمیگفت فقط به یه جا خیره شده بود،چشمهای لی مینهو.
لی سعی در مرتب کردن برگه های رو میز و چیدنشون یه گوشه داشت
نگاهی به مرد که به پسرش خیره شده بود انداخت و یکی از ابروهاش رو بالا داد.
-بنظر داغون میای
همچنان چیزی نمیگفت و چشمهاش ذره ای تکون نمیخورد
لی بعد جمع کردن و مرتب کردن کتشو برداشت و نگاهی به پسرش انداخت
مینهو نگاه پدرش رو خوند و با جمله"با چان برمیگردم"ارتباط چشمیش رو با پدرش به پایان رسوند
بعد از تنها شدن اون دو شخص سکوت تنها چیزی که قابل شنیدن بود
مینهو با یاداوری حرفهای دکتر از صندلیش بلند شد و میز رو دور زد و نگاهی به سر پایین مرد انداخت.
سمتش خم شد و به دلیل نامعلومی با تن صدای پایینی صحبت میکرد
-چان..
مرد با تشدید اون بو که همزمان بشدت براش جذاب و دردناک بود به بینیش چینی داد و یقه پیراهن پسر رو گرفت و نزدیک صورتش اورد
YOU ARE READING
𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 𝖲𝗂𝗇𝗌
Fanfictionپس خدا نیز ایشان را در شهواتی شرمآور به حال خود واگذاشت. حتی زنانشان روابط غیرطبیعی را جایگزین روابط طبیعی کردند. به همین سان مردان نیز از روابط طبیعی با زنان دست کشیده، در آتش شهوت نسبت به یکدیگر سوختند. مرد با مرد مرتکب اعمال شرمآور شده، مکافات...
