𝖭𝗎𝗆𝖻𝖾𝗋 𝖳𝗐𝖾𝗇𝗍𝗒 𝖳𝗐𝗈

82 20 10
                                    

13 تا جسد.
13 تا جسد کنار هم مثل واگن قطار ردیف شده بودند و هر کدوم به نحوی کشته شده بودن،اما همشون یه نشون رو به اشتراک میزاشتن.

دادستان لی برعکس همیشه توی صحنه جرم حضور پیدا نکرده بود و توی دفترش مونده بود
به شدت خسته شده بود و واقعا می‌ترسید‌ نفر بعدی پسرش یا خودش باشه و تا می‌تونست از پرونده فاصله گرفته بود و پرونده رو دست یه نفر دیگه سپرده بود.

از شروع قتل ها بیشتر از یک سال گذشته بود و اون ها کوچکترین سر نخی نداشتن و صفرِ صفر بودن.

همین باعث شده بود پرونده بمیره و کسی دیگه اهمیت خاصی بهش نده و اجازه بده قتل ها ادامه پیدا کنن؛
کاراگاه جدیدی به نام جیسونگ هان اضافه شده بود که به نظر می‌رسید بیشتر از جونش واسه این پرونده اهمیت می‌ده.

یک ماه از زمانی که برای دیوید و پسرش نامه ای ارسال شده بود‌ گذشته بود و کریستوفر قرار بود برای این هفته برای سال نو و کریسمس دوباره به آغوش انگلیس برگرده.

مینهو تصمیم گرفته بود درمورد پرونده پیگیر باشه و بیشتر از هر موقع دیگه ای مراقب جونش و پدرش باشه.

به جای‌ پدرش توی صحنه قتل حضور پیدا کرده بود و پیش کاراگاه جدید پرونده که خیلی زود باهم رابطه خوبی پیدا کرده بودند ایستاده بود.

کاراگاه به تعدادی از اجساد که بافومت رو داشتن و به تعدادی که نداشتن نگاهی انداخت و همین باعث شد لامپی توی سرش روشن بشه.

دوتا قاتل وجود داشت که قطعا شخص دومی فقط تقلید بوده و ارتباطی با  قاتل اصلی نداره و برای گمراهی پلیسه

مینهو نگاهی به زن و مرد های جوانی که همشون یا کشیش بودن یا کاری رو تو کلیسا به عهده داشتن، انداخت و صورتش با انزجار جمع کرد.

جیسونگ‌ نگاهی به چهره مینهو انداخت و دستشو پشت شونه اش گذاشت و به سمت ماشین هدایتش کرد.

-برگرد خونه

مرد به مینهو گفت و در ماشین رو بست.
چند روز دیگه چان قرار بود بعد از مدت ها قایم شدن دوباره برگرده و مینهو با وجود چان واقعا احساس امنیت می کرد.

در حالی که حس دیگه ای بود که توی قلب مینهو کریستوفر رو خطر اصلی نشون می‌داد و این باعث می‌شد مینهو واقعا توی سردرگمی بزرگی گیر کنه.
.
.
.
کریستوفر گوی قرمز رنگی که توی دستش داشت رو از یکی از شاخه های درخت کاج آویزون کرد و از درخت فاصله گرفت.
دستشو روی کمرش زد و به خدمتکاری با لبخند کنار ایستاده بود و با چان به درخت خیره شد بود نگاه کرد

-به نظرت بابا خوشش میاد؟

-معلومه که خوششون میاد آقای بنگ!

خدمتکار به پسر نوجوانی که از خدمتکار ها درخواست کرده بود خودش درخت رو تزئین کنه تا فقط نظر پدرش رو جلب کنه گفت.

𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 𝖲𝗂𝗇𝗌Onde histórias criam vida. Descubra agora