𝖭𝗎𝗆𝖻𝖾𝗋 𝖳𝗁𝗂𝗋𝗍𝖾𝖾𝗇

171 37 2
                                    

چشمهاش رو محکم بست و سعی در تمرکز داشت،نهمین جنازه طی این دوماه.
هیچ اطلاعاتی جز یه ستاره روی مچ دست هیچی وجود نداشت
فقط میتونستن بشینن و مردن یکی یکی از شهرونداشون رو تماشا کنن

پشت گردنش رو مالید و نگاه ناامیدی به عکسهای روی میز انداخت
هیچکدوم  به شکل و روش خاصی کشته نشده بودند فقط میشد از روی ستاره تشخیص داد که این جنازه ربطی به پرونده داره یا نه.

الان هم توی اداره نشسته بودن جز به همدیگه خیره شدن و منتظر اطلاعات جدیدی بودن کاری نداشتن.
کارشون با کریستوفر تموم شده بود و جز خودش،پسرش،و دوتا از همکاراش هیچ کس دیگه ای اونجا حضور نداشت
دلیل حضور مینهو رو تو اونجا درک نمیکرد.
پسر ناخونش رو میجویید و پاهاش رو با ریتم خاصی زیر میز تکون میداد


نفس حبس شدش رو بیرون داد و نگاهی به ساعت انداخت
نزدیک یه ساعت بود اینجا بودن و کریتسوفر نیومده بود،عجیب بود؟

-کریستوفر..نمیاد؟

با تردید پرسید و دوباره شروع به تکون دادن پاهاش کرد
لی با سوال یهویی پسرش اخمی کرد.

-کارش اینجا تموم شده بود و دلیلی نداشت اینجا حضور داشته باشه

مینهو دلیل دلخوری یهویی که نسبت به مرد پیدا کرده بود رو درک نمیکرد

-درسته..

با تن ارومی زمزمه کرد و سرشو دوباره پایین انداخت.
لی نگاهی به دو فرد دیگه انداخت

-برای چی میپرسی

نگاهی به حرکت بدن پسرش بعد هربار صحبت راجب کریستوفر انداخت؛لرزش دست.

-میشه برگردم خونه؟

مرد سری به علامت مثبت تکون داد
.
.
.
-قربان به دستور پدرتون بعد از مرگش این خونه رو به فروش گذاشتیم و تمام پول بدست اومده از فروش این خونه به شما..
مرد دستش رو بالا اورد و اخمی کرد

-نیازی نیست،اهداش کنید

حداقل میتونست با اینکار مقدار کمی از جنایت هاش رو پوشش بده
چانگبین سری تکون و در سکوت به مرد روبروش خیره شد
چان با نگاه خاصی به تمام خونه خیره شده بود
خونه کودکیش یا شکنجه گاهش؟

به محض مرگ پدرش از این خونه بیرون اومده بود و تو دور ترین نقطه ازین خونه یه خونه دیگه برای خودش خریده بود.
از پله های مارپیچ وسط سالن که انتهاش به اتاق های اون خونه میرسید بالا رفت و به اخرین اتاق،اتاق خودش حرکت کرد.
گرد و خاک همه جارو گرفته بود اما با این حال تمام وسایل یک اینچ هم از جوری که چان چیده بودش تکون نخوره بود
حتی به سری کاغذ رو میزش که برای مینهو نوشته شده بود هم سر جای خودش بود

اخمی کرد و یکی از کاغذ هارو برداشت و نوشته های مقابلش رو در ذهنش خوند.
"از خدا ممنونم بابت دادن الهه ای مثل تو به من، و این دنیا،کاش میتونستم فقط برای خودم نگهت دارم،تماما برای من باشی،کاش."

𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 𝖲𝗂𝗇𝗌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora