پارت "۳"

422 115 25
                                    

دلهاث که پا روی پا انداخته و لم داده در گوشه ای مشغول استراحت بود با احساس حضور برادرش آئور پلک هاش رو از هم جدا کرده نیم نگاهی به سمتش انداخت:

_ اینجا چیکار میکنی؟
تا جایی که میدونم تو هرگز قبل از تموم کردن ماموریتت هرگز پیدات نمیشه.
یعنی باید باور کنم که به این زودی ترتیب اون موش کوچولو رو دادی؟

+ به کمکت نیاز دارم خواهر!

آئور بی درنگ و جدی لب زد و نیشخندی به لب های دلهاث نقش بست :

_ هه!
دارم میبینم.
وقتی به جای اسمم از کلمه خواهر استفاده میکنی دیگه جای شکی باقی نمیمونه که واقعا به کمکم نیاز داری

پا روی پا انداخته و با تکیه دادن دست هاش به روی تختش، از حالت نیم دراز کشیده به حالت نشسته در اومد و تو چشمای مضطرب آئور خیره شد :

_ بگو ببینم چی میخوای؟

آئور لب پایینش رو با خودخوری دندون گرفت :

+ نیاز دارم برای مدتی خودم به شکل یه انسان در بیام..
به یه بدن انسان نما احتیاج دارم..فورا!

ابرو های دلهاث با حالتی سوالی در هم گره خورد :

+میدونم باید برای چنین چیزی از شخص پدر درخواست کنم
ولی تو که میدونی اون چقدر سخت گیره.
قبول نمیکنه به این سادگی
من برای موفق شدن تو ماموریت جدیدم به این مورد نیاز واقعی دارم
تو میتونی کمکم کنی !

_ درست گفتی آئور پدر خیلی سخت گیره.
اما فکر نمیکنی که اون خیلی بیشتر از منو تو میدونه و قطعا برای این سخت گیری هاش دلایل قانع کننده و درستی داره؟
تو از من چی میخوای؟
که بدون اجازه پدر راه و روش این مسئله رو یادت بدم؟

آئور که از سخت گیری های خواهرش کلافه شده بود دهنش رو پر از هوا کرد و با خشم همه ش رو بیرون فرستاد:

+ باشه فهمیدم..
خودم میرم از پدر درخواست کمک میکنم
یه بار نشد چیزی ازت بخوام و برام انجامش بدی
همیشه باهام مثل یه مجرم رفتار میکنی.

برای رفتن که قدمی برداشت و پشت به خواهرش کرد ، دلهاث از سر جاش بلند شد :

_ بسیار خب..
کمکت میکنم
نیازی نیست بری پیش پدر
خودم بعدا بهش توضیح میدم.

نگاه آئور مجددا به سمتش چرخید:

_ بهم بگو دقیقا چی‌میخوای؟

+ ظاهر یک مرد جوان که چهره ی شرقی ها رو داشته باشه
برای اینکه بتونم راحت تر بهش نفوذ کنم لازمه تا میتونم بهش حس نزدیکی بدم
فکر میکنم اگه بفهمه هم نژاد هستیم خیلی راحت تر بتونم توی دام بندازمش

_ که اینطور.
مشکلی نیست
من تا آخر امشب برات اون محلول جادویی رو می‌سازم
فقط امیدوارم درست ازش استفاده کنی
چون حتما میدونی که پدر توانایی باطل کردنشو داره!

+ میدونم..نهایت تلاش خودمو خواهم کرد.
ممنونم ازت.

_ میتونی بری.

آئور سری به نشانه جواب مثبت تکون داد و فورا ترک مکان کرد
اما دلهاث که درحال چرخیدن به پشت سر خود بود تا برای ساخت اون محلول جادویی بره با برخورد ناگهانی به لوسیفر بزرگ از ترس هینی کشید:

_ هیییی..
پدررر!

+ ترسیدی؟

_ آه نه.
فقط غافلگیر شدم
نمیدونستم اینجایین.

+ اون رفت؟

دلهاث نفسی عمیق کشید و با خونسردی به پشت سر آئور که چند ثانیه پیش از اونجا رفته بود نگاهی انداخت :

_ شما همیشه با پیش‌بینی هاتون منو شوکه میکنین پدر.
گفته بودین خیلی زود برای درخواست چنین چیزی میاد سراغم
ولی حتی فکرش رو هم نمیکردم که انقد زود..!

+ هر کمکی نیاز داشت ازش دریغ نکن
اما فراموش نکن که هربار قبل از اینکه کمکی بهش برسونی بهش یادآوری کنی که همه چیز تحت کنترل منه و کوچکترین خطایی نباید ازش سر بزنه!

_ چشم پدر.
ولی..میتونم ازتون سوال کنم که چرا..
چرا دارین دوباره این کارو باهاش میکنین؟
ما به راحتی دوباره اونو بر نگردوندیم
پس چرا..!

+ نه نمیتونی!

اما قبل از اینکه دلهاث حتی بتونه سوالش رو کامل کنه لوسیفر حرفش رو با دوختن نگاهی پر از جدیت و آمیخته به خشم به چشم هاش، قطع کرد.

_ متاسفم که گستاخی کردم.

+ بخشیدم.

و با همان نگاه مرموزانه ی مملو از خشم و قاطعیت دلهاث رو ترک کرد...

دلهاث که به شدت از خشم پدرش می‌ترسید به محض تنها شدن دست به روی سینه فشار داد و نفسی بیرون فرستاد تا آرامشش رو برگردونه و با نگرانی که همزمان برای پدر و برادرش داشت تو فکر عمیقی فرو رفته و زیر لب زمزمه کرد:

_ لطفا موفق شو آئور.
در غیر اینصورت دیگه حتی منم نمیتونم کمکت کنم.
و متاسف خواهم بود!

***

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ