پارت "۶"

379 107 22
                                    

آئور که با نگرانی وسط سنگ فرش های پیاده روی ورودی کلیسا ایستاده بود و مدام با استرس به این طرف و اون طرف میرفت و چشم هاش همه جا رو به دنبال بکهیون می‌گشت تا استارت ماموریت بزرگش رو بزنه با برخورد ناگهانی کسی بهش که به نظر می‌رسید با عجله درحال عبور بود مثل احمق ها ترسیده و از جا پرید:

_ هووووووشهههه!
چخبرته مگه کوری؟!
ترسیدم بابا.

درحالی که دست هاش ، دستای اونی که بهش برخورد کرده بود رو سفت گرفته بود تا مانع افتادنش بشه
چشم هاش بکهیون رو دیدن و از شدت تعجب از حدقه سر به بیرون انداختن:

+ متاسفم آقا!
من واقعا نمیتونم ببینم
عذرخواهی میکنم.
آسیبی که بهتون نرسیده؟

آئور که از تعجب ماتش برده بود و نمیدونست چطوری باید سر صحبت رو باهاش باز کنه
بعد از مکث کوتاهی بالاخره شروع کرد :

_ آا..نه من خوبم
ولی یعنی تو واقعا نمیتونی ببینی؟

+ نه متاسفانه.

_ نابینایی؟
یا چشمات مشکل خاصی داره؟
آخه چشماتو با دسمال بستی...

+من نابینای مادرزاد ام.
چشم هامو همیشه میبندم چون توی باز ‌ و بسته کردن پلک هام مشکل دارم و نبستنشون باعث میشه باد و گرد و خاک به داخل چشام بره و اذیت بشم.
دوباره معذرت خواهی میکنم.
چیزی به اجرای اولین مراسم امروز نمونده
برای رفتن به مراسم عجله داشتم که میدویدم خوردم به شما.

_ کشیشی؟
آخه کت و شلوار سفید..؟

+فعلا نیستم اما قراره به زودی بشم
شما هم برای شرکت تو مراسم اومدین؟

_ نه..یعنی آره!
آخه میدونی
راستش من اصلا مسیحی نیستم
من یه مسافرم که از شرق آسیا به اینجا اومده
به قصدبازدید به اینجا اومدم
دنبال یکی بودم که بتونه راهنماییم کنه
ولی متاسفانه انگار بااین وضعیت نمیتونم ازشما انتظار کمک داشته باشم .

+گفتین از شرق آسیا..؟

_ درسته..از کره جنوبی اومدم!

گوش های بکهیون از شنیدن این جواب از شدت خوشحالی انگار که آواز قو شنیده باشه فورا دستور شادی به مغزش ارسال کرد و لبخند به لب هاش نشست :

+ باورم نمیشه.
واقعا؟!

_آره واقعا.
خب مگه چه چیز باور نکردنی توی جواب من بود ؟

+آخه منم اصالت کره ای دارم.
به خاطر همین ذوق زده شدم!

آئور که به خوبی تو ایفای نقشش داشت پیش می‌رفت با پوزخندی نامحسوس ادامه داد :

_ جدا؟
پس چطور سر از واتیکان درآوردی؟
گفتی قراره کشیش بشی پس حتما بیش از ده ساله که اینجایی.

+ درسته..
ولی نه ده سال
من الان ۲۵ سالمه و از بدو تولد اینجا بودم
شاید باورتون نشه اما توی این ۲۵ سال این اولین بارمه که یه هموطن رو اینجا ملاقات میکنم
بخاطر همین انقد خوشحال شدم ‌.

_ میخوای بگی تا الان هرگز کره نبودی؟
اونجا رو ندیدی؟

+ نه
اما اتفاقا این اواخر داشتم برای سفر به اونجا برنامه میریختم و دنبال یه همراه بودم
احساس میکنم درواقع تقدیر شما رو جلوی راه من گذاشته
قطعا این ملاقات نمیتونه اتفاقی بوده باشه
درست نمیگم؟

به ظاهر لبخندی زد و "اهوم"ی تحویل بکهیون داد اما توی دلش :

_ درسته کشیش کوچولو.
این ملاقات اصلا اتفاقی نبوده
آئور اومده تا چهره واقعی همون تقدیر مسخره ای که مثل سگ بهش اعتقاد داریو نشونت بده!

زنگ کلیسا به صدا در اومد و بکهیون با شنیدن صداش دست و پای خودشو گم کرد :

+ من الان واقعا باید برم
ولی حتما باید صحبت بیشتری باهاتون داشته باشم
لطفا اگه به مراسم نمیاید جلوی پارک بیرون کلیسا منتظرم باشین
من به محض تموم شدن مراسم میام سراغتون باشه؟!
پس فعلا.

بکهیون حرفش رو تموم کرد و قبل اینکه جوابی از آئور دریافت بکنه دستاشو که تمام مدت ِ صحبتشون توی دستای آئور بود، به یکباره بیرون کشید و به راه افتاد اما ...

آئور برای ثانیه ای حالت دژاوو بهش دست داد
و همین باعث شد که اخم هاش در هم فرو بره و حالت نگرانی خاصی چشمای درشتشو احاطه کنه ؛
این چی بود؟

اما بکهیون که فقط چند قدمی ازش دور شده بود یهو ایستاد و دوباره سرش رو به سمتش چرخوند و صداشو بالا برد:

+ راستی
یادم رفت خودمو معرفی کنم
اسم من بکهیونه!
اسم شما چیه؟

و آئور که همچنان توی گوشاش صدای زنگ خوردن احساس می‌کرد و سرش به طرز عجیبی گیج میرفت با لبخندی مصنوعی نگاهش رو به اون داد :

_ آئ..چ..چچ..چانیول!
اسم منم چانیوله
پارک چانیول.

+ میبینمتون آقای پارک.

بکهیون راهش رو کشید و رفت اما آئور..
یا همان چانیول قصه
همچنان توی اون حالت عجیب دژاوو گیر کرده بود
سر درد مخوفی به سراغش اومده بود
دستای زمختش رو بالا آورد و سرش رو محکم بینشون فشار داد
فکر کرد و فکر کرد...
چرا اون لحظه که بکهیون دستاشو از لای دستای اون بیرون کشید انقدر به نظرش آشنا بود؟
این تصویر تار و سیاه که انگار الان فقط داشت تکرارش رو میدید چه داستانی میتونست داشته باشه؟

_ چرا این اتفاق برام افتاد؟
امکان نداره من قبلا این آدمو دیده باشم
مثل اسمم یقین دارم که این اولین باریه که من مقابل این شخص قرار گرفتم
پس چرا..چرا احساس کردم که قبلا یه بار دیگه دستاشو گرفتم؟چرا؟

***

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Onde histórias criam vida. Descubra agora