پارت "۴۳"

200 57 16
                                    

چانیول به محض اینکه از رفتن بکهیون و روفینا از کلیسا اطمینان پیدا کرد با عجله شمعی رو روشن و شروع به ورد خوانی ش برای احضار دلهاث کرد..
اون بارها باهاش تماس گرفته بود و هر بار با یه دستگاهِ خاموش مواجه شده بود
پس این الان تنها راهش برای ارتباط گرفتن با اون بود..

_ خواهر بیا دیگه خواهش میکنم پس کجایی؟

ولی فایده نداشت..بعد از تکرار چندین مرتبه ی ورد هاش همچنان از دلهاث خبری نبود و این دیگه واقعا داشت نگرانش میکرد..

_ چه بلایی سرت اومده دختر؟
اگه واقعا تا بیمارستان دنبالم اومده بودی حتما کار مهمی باهام داشتی
پس الان کجایی؟چیکار داری میکنی؟چرا صدات میزنم نمیای؟!اه...

توی زندان؛
با پیچیدن صدای گوش خراش لولای در ،
نگاه خسته و مایوس مردِ خواب آلود به سمت مامور پشت در چرخید :

_ آقای کریستوبال آندریاس..
ملاقاتی داری!

+ این وقت شب؟

_ جناب کمیسر گفتن میتونین ببینیدشون‌‌
توی اتاق ملاقات منتظر شما هستن..

مامور در رو به صورت کامل باز کرد و کنار ایستاد تا اون با پای خودش بیرون بیاد
مرد محبوس هیچ ایده ای نداشت که چه کسی ممکنه اون وقت شب به دیدنش اومده باشه
با تردید و کنجکاوی به سمت اتاق ملاقات حرکت کرد و با باز شدن در اون اتاق
نگاهش به روی بکهیون افتاد که گوشه ای روی ویلچر به انتظار نشسته بود..

_ بکهیون..تو..!

بکهیون با شنیدن صداش ردش رو گرفت و کمی ویلچرش رو به جهت اون صدا چرخوند :

+ پاپا..!

صداش بغض داشت
اون سالها با اون مرد زندگی کرده بود و الان بخاطر قضاوت ناجوانمردانه ای که در حقش کرده بود شدیدا احساس خفت و خاری
میکرد..

_ چه اتفاقی برات افتاده؟
چرا روی ویلچری؟

مرد با چشمای نگران نگاهش کرد و پرسید و بکهیون جواب داد :

+ این منم که باید از شما سوال کنم
چه اتفاقی براتون افتاده؟
من چرا باید برای دیدن شما به اینجا بیام؟

مرد تلخند غم انگیزی کرد و آهی کشید :

_ خودت چی فکر میکنی؟
شاید به خاطر اینکه مچمو گرفتی تصمیم گرفتم بیام و خودم به جرمم اعتراف کنم..

بکهیون به گریه افتاد..
قلبش از درد فشرده میشد :

+ متاسفم پدر..
من واقعا شرمندم
حتی..حتی فکرشم نمیکردم که ماجرا همچین چیزی بوده باشه..
میدونم..میدونم من خیلی عجول بودم و زود قضاوتتون کردم و بخاطرش تا ابد نگاهم به زمین دوخته خواهد بود
ولی من..من..

_ تو هیچ تقصیری نداشتی بچه جون..
من باید خودم همه چیو بهت میگفتم
تو در مورد هویت خودت که یه حق کاملا طبیعیه کنجکاو بودی و من با توهم اینکه با پنهان کردنش دارم ازت محافظت میکنم باعث شدم این اتفاقات بیوفته
اشتباه از من بود که نفهمیدم پنهان کاری همیشه مخرب تر از افشاگریه..

+ چرا..؟چرا این همه سال خودتونو قربانی کردین؟
چرا اجازه ندادین همه حقیقتو بفهمن و به جاش آینده خودتونو تباه کردین پاپا؟
چه چیزی انقدر ارزشمند بود؟

اشک خون از چشمای مرد مسن جاری بود
اون تمام عمر و زندگیشو برای هیچ حروم کرده بود
چه چیزی میتوونست دردناک تر از این باشه؟

_ پدرم برای اینکه صاحب فرزند بشه سالها به خدا و مسیح التماس کرده بود
وقتی بعد از مدت طولانی موفق شد صاحب دو پسر دوقلو بشه
وادارشون کرد که کشیش بشن
چون معتقد بود که اونا هدیه های خدا هستن پس باید به خدمت خودش برگردن
من زیر بار نرفتم..چون عاشق پزشکی و نجات جون آدما بودم
ولی برادرم به شدت انسان دین دار و معتقدی بود پس اون آرزوی پدرم‌رو براش برآورده کرد
اما در نهایت همون آدم فاجعه ای به بار آورد که پدرم از من برای پاک کردنش استفاده کرد
میدونی بکهیون ..این مدت زمان کوتاهی که توی یه اتاق زندونی بودم
خیلی فکر کردم
به خدا.. گذشته ی دین و به ایمان مردم!
متوجه شدم که چیزی که در اصل باعث دین گریزی مردم میشه اغراق گویی در دینه..
این عقیده که هرکسی که پیرو دینه منزه ترین انسان روی زمینه خیلی غلطه و متاسفانه ما آدما خیلی عادت داریم که این باور اشتباهو به خورد مردم‌بدیم و همین باعث اکراه مردم از دین میشه..
این مسئله از شروع خلق آدمیزاد معضل بوده و هنوزم هست
وقتی بچه های یک فرستاده ی الهی به جون هم افتادن و یکی زده اون یکی رو کشته
ما آدما به چه حقی داریم سعی می‌کنیم از یک  انسان روحانی یه بُت بسازیم فقط به این علت که اون در ظاهر پیرو دین بوده؟
آه این خیلی تاسف برانگیزه که انقدر دیر به این نتیجه رسیدم!
مگه نه بکهیون؟

+ تجربه نشون داده که تلاش مداوم برای ساختن بهشت روی زمین ، همیشه جهنم ساخته
شاید ما آدما تنها کاری که باید انجام بدیم اینه که هرروز فقط کمی بهتر و انسان تر از دیروزمون باشیم..همین!

حس تلخی چهره ی مرد مسن رو تسخیر کرد :

_ من..دیر فهمیدم
ولی خوشحالم که حداقل تو زود فهمیدی..پس خوب چشماتو باز کن و بدون که داری با زندگیت چیکار میکنی..
انقدر توی این سالها جون کندم که مطمئنم خستگیش حتی توی قبر هم قرار نیست از تنم  در بره
ولی میدونی چی برام غم انگیز تر از خستگیِ این همه سال جون کندنه؟

+ چی؟

_ تقلا ی جون کندن برای دیگه جون نکندن!
میدونی حسش دقیقا مثل چی میمونه؟
وقتی که نمیتونی به تاول های پات بفهمونی تمام اون راهی که رفتی اشتباه بوده...
این..دقیقا توصیف حال الان منه!

با قطره اشکی که از گوشه چشمش به پایین سقوط کرد لبخند محزونی زد و از جاش بلند شد تا به سلولش برگرده اما :

_ پاپا!

بکهیون با صدا کردنش برای چند ثانیه متوقفش کرد :

_ شما تنها پدری هستین که بکهیون داشته و داره..
و بکهیون بهتون اجازه نمیده بخاطر گناه دیگران خودتونو سرزنش کنین.
شما فقط یه قربانی بودین..همین!

بدون اینکه حتی به سمتش بچرخه آخرین جمله ی بکهیون رو شنید و پشت در خروجی محو شد

حالا این اشک های بکهیون بود که بند نمیومد
برای درد بی پایانی که اون مرد بیگناه تمام این سالها به تنهایی تحمل کرده بود و از این به بعد هم قرار بود تحمل کنه
اما در عین حال جایی در گوشه ای از اعماق قلبش براش خوشحال بود که قبل از مردن به اشتباهش پی برده بود
و حداقل قرار نبود که خاک ، جسمِ جاهل مُرده ش رو در آغوش بکشه..

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang