پارت "۲۹"

220 72 17
                                    

و چانیول با بیرون کشیدن بازوهاش از بین دستای خواهرش ابروهاشو تو هم فرو برد :

+ حتی اگه اینطورم باشه
بازم تصمیم من تغییر نخواهد کرد.

_ آئور یعنی تو واقعا نگران عاقبت مادرمون نیستی؟

+ چرا..هستم!
ولی مادر من کسیه که تمام عمر بهم یاد داده هرگز اجازه ندم کسی بهم زور بگه
حتی اگه اونیکه بهم زور میگه پدرم باشه..
تصور نکن یه موجود بی شعورم که داره زندگی مادرشو با کسی که عاشقشه معامله میکنه
من فقط دارم همون کاریو میکنم که مادرم میلیون ها سال بهم یاد داده
و مطمئنم اگه به خاطر نجات زندگی اون تسلیم دستور پدر بشم و برگردم این خود مادرمه که منو میکشه!

قاطعیتِ جملاتِ چانیول، دلهاث رو میخکوب کرد
کاملا مشخص بود که اون انتخاب کرده تا آخرش کنار بکهیون بمونه و اون دیگه هیچ راه دیگه ای رو برای منصرف کردن برادر لجبازش بلد نبود..شاید به جز گفتن این حقیقتِ که لوسیفر چه خوابی برای خود آئور دیده :

_ آئور..بهم بگو این شیدایی که دچار شدی دقیقا چقدر برات میارزه؟!

+ به اندازه جونم..

چانیول بی درنگ گفت و انگار همین یک راه باقی مونده برای خواهر دلنگران‌ش هم به بن بست خورد:

+الان فقط یه چیز باقی مونده که پدر برای منصرف کردن من ازش استفاده نکرده
اونم تهدید به گرفتن جونمه!
ولی قسم به چشماش که حتی منو بهش نشون نمیدن ، حتی اگه با چنین چیزی تهدید بشم هم برنمیگردم..
اگه سرنوشتم قرار به ترک کردنش باشه ترجیح میدم اونی که تنهاش میزاره جنازم باشه!

دخترک از شدت بهت زدگی جملاتی که شنیده بود ماتش برده بود
دیگه حتی اگه بهش میگفت که پدرش میخواد در صورت نافرمانی جونشو بگیره هم فایده نداشت
چانیول از قبل بهش فکر کرده بود و حتی تصمیمشو هم گرفته بود
اما الان بیشتر از نگرانی برای جون برادرش ، در تحیرِ حجم کلانِ عشقی بود که برادرش نسبت به اون آدم داشت
اونم بدون اینکه از ماجرای گذشته شون کوچکترین اطلاعی داشته باشه..

_ چرا؟چی باعث میشه جونتو با این عشق معامله کنی؟
چرا انقد عاشقشی؟

به نظر میرسید دلهاث سوال خیلی سختی ازش پرسیده..
چون برای گرفتن جواب ، مجبور شد سکوت طولانی رو تحمل بکنه :

+ منظورت از "انقدر" چیه؟!

با نیشخند گفت اما با خونسردی ادامه داد :

+ عشق یا وجود داره یا نداره!
عشقی که توش اندازه ها سنجیده میشن عشق نیست فقط یه توهمه..
و برای معامله ی عشق ، جون کمترین بهاییه که میشه پرداخت کرد...
کاش بعد از فهمیدن اینکه شیطانم ازم بخواد در مقابلش سجده کنم
اون وقت میبینی که حتی غرور و ماهیت گرانبها تر از جونم رو هم بهش میدم!

عشق، بازارِ تُجّارِ اسکناس نیست خواهر..
عشق قُماره..
یعنی گرو گذاشتنِ همه چیز ، با علم بر اینکه ممکنه در نهایت همه شو ببازی!

زبون دخترک بند اومده بود..
مگه عشق چی داشت که برادرش چنین تصمیم بزرگی بخاطرش گرفته بود؟
انقدر بزرگ که جونش به کنار ، حتی حاضر بود در برابر اون آدم کاری رو بکنه که پدرش میلیون ها سال تن به انجامش نداده بود!

_ متاسفم آئور..
من.. تونستم فقط سه روز برات وقت بگیرم..
این..این آخرین کاری بود که از دست خواهرت  بر میومد..
اگه این تصمیم نهایی توئه
پس..توی این سه روز از بودن در کنارش نهایت لذتو ببر..
من نتونستم ولی
برات دعا میکنم که عشق نجاتت بده!

ته قلب چانیول خالی شد ،
سه روز!
حدسش درست بود
پدرش دست به روی آخرین گزینه گذاشته بود
گرفتن جونش!
ولی تعجب نکرد
چون این براش کاملا قابل پیش بینی بود
مسلما هیچکس به اندازه خود بچه های لوسیفر، لوسیفر رو نمیشناخت..
اما فقط یه چیزی قلبش رو میفشرد ؛
اون فقط سه روز دیگه برای بوسیدن و بوییدنِ کشیش کوچولوش وقت داشت
و چقدر این زمان برای تزریق اون حجم از عشقی که بهش داشت بی رحمانه کوتاه بود!

+ ممنونم خواهر!
خیلی ازت ممنونم...

با بغض اما لبخند به لب ، درحالی که اشک از چشماش جاری و قلبش از درد مچاله شده بود گفت ..
و  دلهاث متقابلا با گریه ، پشتش رو بهش کرد و در برابر چشمای خیس برادرش ناپدید شد!

حالا چانیول میدونست که وقت خیلی کمی داره
پس به این نتیجه رسید که قبل از خاموش شدن وجودش باید بکهیون رو هر طور که شده با حقیقت مواجه کنه و محیطی امن و عاری از دروغ و فریب برای ادامه ی زندگیش واسش فراهم بکنه!

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Onde histórias criam vida. Descubra agora