پارت "۴۴"

202 59 24
                                    

***

چانیول با چشم های گریون نگاهشو به ساعت دوخته بود و انتظار برگشتن بکهیون رو میکشید
تنها امیدش برای نجات پیدا کردن خواهرش بود و با غیب شدن اونم ، حالا فقط یک ساعت وقت داشت و هر ثانیه که بکهیون برای برگشتن دیر میکرد
اون یک ثانیه بیشتر برای بودن در کنارش از دست می‌داد...

_ آئور!

با شنیدن صدای خواهرش چشماش به گشاد ترین حالت ممکن دراومد و مثل تیر رها شده از کمان از جاش پرید
و دلهاث، انگار که از دست کسی درحال فرار بوده باشه با ترس و وحشت اطرافشو چک کرد و به برادرش نزدیک شد :

+ دل... هیچ معلوم هست کجایی تو دختر؟
داشتم از نگرانی دیوونه میشدم..

_ متاسفم که نگرانت کردم
پدر موبایلمو ازم گرفته و از همه طرف محدودم کرده نمیتونستم بیام پیشت اون از همه طرف مراقبمه..

+ چیشده؟
بهم گفتن رفته بودی بیمارستان دنبالم..
برای چی دنبالم میگشتی؟
بهم بگو که یه راهی برای نجاتم پیدا کردی..خواهش میکنم بگو که موضوع این بود..

بزاقش رو پایین فرستاد و لبخند اطمینان بخشی زد :

_ هوم..درسته..من یه راه برات پیدا کردم!---


روفینا ماشین رو جلوی خوابگاه متوقف کرده و به بکهیون کمک کرد تا از ماشین پیاده بشه :

_ میگم روفی..مطمئنی بچه ها الان به چانیول شام دادن؟
کاش یه پیتزای دیگه هم برای اون میگرفتم
هرچی خوردم همش سر دلم جمع شد
اون بچه گرسنه بود اگه بهش شام نداده باشن همه رو بالا میارم قسم میخورم!

+ یعنی انقد دوسش داری؟

روفینا با رها کردنش روی ویلچر با شیطنت پرسید و بکهیون از تعجب ابروهاش بالا رفت :

_ چ..چی؟!

+ چیه؟نکنه فکر کردی من بچم؟
خیلی واضحه که دوسش داری!

دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و لبخندش رسواش کرد :

+ روفی...اذیتم نکن!

_ من هیچ تصوری ندارم که عشق بین دو همجنس چه شکلی میتونه باشه..
ولی اگه اون تونسته این لبخندو به روی لب های تو بیاره با اشتیاق ازش استقبال میکنم..
اگه اون پسر تو چنین شرایط بغرنجی وارد زندگیت شده و تصمیم داره تا همیشه با وجود همه مشکلاتی که تو جسم و زندگیت داری کنارت بمونه ،‌ به نظرم آدم زندگیه ، احساساتش آبکی نیست و من آماده م که بعنوان داماد آینده مون ازش استقبال کنم...

بکهیون دیگه نمیتونست خوشحال تر از این باشه..
احساس می‌کرد داره رویا میبینه:

+ ممنونم روفی‌‌..ممنونم که همیشه مراقبم بودی و هنوزم هستی
تو برای من واقعا یه مادر بودی همیشه..
خیلی دوست دارم..

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Où les histoires vivent. Découvrez maintenant