پارت "۹"

356 89 15
                                    

شب شد
و ضیافتی که در ظاهر، سراسر رنگ و عطر و خوشی بود
داشت از دورن بکهیونو آتیش میزد.
اون حس ناامنی که با بی رحمی بهش هجوم آورده بود شاید برای اولین بار تو کل زندگیش بود که داشت با تمام وجود حسش میکرد
وسط شلوغی ها با بی هدفی ایستاده بود و توی لجنزار افکار ناامید کننده‌ ش غرق شده بود که با برخورد یکی از دوستاش به خودش اومد :

+ اوه ببخشید بکهیون..ندیدمت.

_ اشکالی نداره.راحت باش.

+ تو چرا اینجا وایسادی؟
نمیخوای چیزی بخوری؟
بیا برو یکم غذا سرو کن بخور
بعدِ کوآدراژِسیما*ی سخت و طولانی که داشتیم این اولین موقعیت خوب واسه حسابی غذا خوردنه نباید از دستش بدی.

_ باشه الان میرم ولی..
میگم تو از روفینا و پاپ بزرگ خبری نداری؟
مگه این ضیافت برای همه اهالی کلیسا نیست؟
پس اونا خودشون کجان؟

پسرک با تعجب نگاهی به اطراف چرخوند :

+ آااا..عجیبه منم این دور و برا ندیدمشون
کاری باهاشون داشتی؟

_ نه بیخیال..الان خودم میرم پیداشون میکنم..مرسی.

+خواهش میکنم..

پسرک رفت و بکهیون با ناراحتی گوشه ای از لبش رو گزید:

_ فکر کنم الان وقتشه که برم.

بعد از طی کردن فاصله بین محل ضیافت و اتاق بایگانی کلیسا
بکهیون بعد از وارد شدن به بخش، درو از داخل بست و مستقیما و با عجله به سمت دیوارهای آینه دار انتهای سالن رفت‌
بعد از تلاش های مکرر در نهایت تونست دیوار تو خالی رو تشخیص بده و با باز شدن درب کشویی اون اتاقک مخفی انگار چیزی در درون قلب بکهیون سقوط کرد.
اون اتاقک مخفی که چانیول ازش حرف میزد و بکهیون با تمام قلبش ایمان داشت که محاله چنین چیزی وجود داشته باشه ، با باز شدن درش خونو تو رگ های بکهیون منجمد کرد و طوری که انگار از مرتفع ترین نقطه ی آسمون به زمین پرتاب شده باشه، صدای شکستن استخوان های باورشو شنید..
همون باور های کورکورانه ای که یک عمر به اون دو آدم امن زندگیش داشت و هرگز به احدی اجازه نداده بود بهشون مشکوکش کنه.

میلرزید ، مثل بید میلرزید اما انگار هنوز هم چیزی از ته قلبش داشت بهش التماس میکرد تا انقدر زود باور نباشه
با همون دست و پای لرزونش وارد اتاقک شد و به سختی شروع به جستجو کرد
اما وقتی که فقط با یک کمد اونم با کشو های خالی شده رو به رو شد
نیشخند تلخی زیر لب پروند و بعد از مکث طولانی لب زد :

_ پس که خالیشون کردین!

حالا بکهیون کم کم داشت باورش میشد که بیست و پنج سال توی یک فریب زندگی کرده
اما اینکه حتی نمیدونست به چه علتی و چرا
بیشتر از هر چیز دیگه ای داشت دیوونش میکرد

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon