پارت " ۴۲"

221 59 27
                                    

هایون چشم ازش برنمی‌داشت
تماشای رنگ چشماش اونو یاد اون مرد کثیف و اون شب نحس مینداخت
اما از طرفی به هر حال اون بچه ش بود و نمیتونست  مقابل خودش ببینتش و جلوی جوشش خونش رو بگیره
و مسلما این گیج‌ کننده ترین حالتی بود که میتونست درش قراره بگیره :

× تو.. تو بک..بکهیونی!

با گلویی حبسِ بغض شده و با زبونی بند اومده گفت و بکهیون به حرف اومد :

_ این اسمیه که من سالهاست دارمش
ولی مطمئن نیستم که الان منظور شما از این سوال فقط اسم منه یا پی بردن به نسبتتون با کسی که این اسمو داره!

زن بینوا به گریه افتاده بود و با قدم های لرزون  درحالی که پاهاش روی کف موزاییک ها کشیده میشد به پسرک روی ویلچر نزدیک تر شد :

× تو..تو خیلی بزرگ شدی.
من..من حتی..حتی نمیدونم چی باید بهت بگم..
گفتی..گفتی نسبت؟
ولی من هیچوقت هیچ نقشی توی زندگی و بزرگ کردن تو نداشتم
پس چطور میتونم ادعا کنم که نسبتی باهات دارم؟

_ متاسفم..

+ تو چرا متاسفی؟

_ به خاطر تجربه ی همه ی اون تلخی ها
به خاطر اون فاجعه ، به خاطر تلف شدن جوونی تون پشت میله های زندان
و الانم به خاطر بیماری که بهش مبتلا شدین متاسفم..
نمیتونم حدس بزنم چقدر همه ی این سالها بهتون سخت گذشته
من هیچ کاری از دستم برنمیاد تا تسکینتون بدم
بخاطر همین ناتوانیم هم متاسفم..

هایون مقابلش به روی زانوهاش نشست و همچنان که به چشماش خیره بود دستاشو روی دستای بکهیون گذاشت
بکهیون برای ثانیه ای احساس کرد که زمین زیر پاش به لرزه در اومده:

_ ش..شما..

+ من متاسفم..
من متاسفم چون بخاطر منه که تو توی چنین وضعیتی هستی..
من..

_ قبلا توی قلب و ذهنم خیلی ملامتتون کردم
یه زمانی همش با خودم فکر میکردم اگه یه روز ببینمتون بخاطر اینکه منو به دنیا آوردین و رهام کردین خیلی سرزنشتون خواهم کرد
اما حتی توی تخیلاتمم نمی‌گنجید که ممکنه چنین ماجرایی پشت تولدم بوده باشه
میدونین خانوم من توی این چند وقت اخیر خیلی چیزا یاد گرفتم
یکیشم این بوده که هیچوقت هیشکیو زود قضاوت نکنم
ما آدما خیلی عجولیم
رفتار نادرست انسان ها رو به شخصیت اون ها ربط میدیم و رفتار نادرست خودمونو به شرایط اجتناب ناپذیر خودمون..
هیچوقت سعی نمی‌کنیم همدیگه رو درک کنیم و همش انگشت اتهام به سمت دیگرون میگیریم
من به این نتیجه رسیدم که باید سعی کنیم بیشتر همو درک کنیم
به هرحال همه ی ما بار اولیه که داریم زندگی می‌کنیم
هیچکس قبل از متولد شدن برای زندگی کردن تمرین نکرده..
لطفا ناراحت نباشین..

گریه هاش تشدید پیدا کرده بود
اون خودش رو برای یک ملاقات پر جنگ و جدال آماده کرده بود  و اصلا توقع نداشت که اون پسر با چنین جملات دلگرم کننده ای ازش استقبال کنه

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora