🔞پارت "۳۸"🔞

359 64 80
                                    

چنگی از خشم به یقه لباسش زد و با هرچه بیشتر نزدیک کردنش به خودش تو چشماش خیره شد :

_ چطوری میتونی همچین چیزی ازم بخوای؟
ولت کنم و برم؟کدوم جهنمی برم؟
اگه من به همه چی پشت کنم و برم همه احساسی که بهت دارمو انکار کردم..
عشق این شکلی نیست بکهیون!
تو حق نداری بهم بگی برم..

+ ولی من دوست دارم یولا!

بکهیون با درموندگی زار زد و چانیول دستشو از یقه لباسش شل کرد :

_ منم دوست دارم لعنتی منم دوست دارم..
ولی بهم بگو خودت اگه میتونستی..خودت اگه جای من بودی ولم میکردی و میرفتی؟
همین یه ساعت پیش بهم گفتی من چشمای توام..
میتونی با دستای خودت چشماتو از تو کاسه در بیاری بندازی دور؟
انقد برات راحته؟!

+ من نمیخوام تو آسیب ببینی چان..

_ پس خواهش میکنم ازم نخواه ترکت کنم..
چون آسیب واقعی وقتی بهم وارد میشه که تو رو رها کنم..

+ ولی اگه مقصد تو به این جرم از بهشت به جهنم تغییر پیدا کنه چی؟

+ من قبلا اونجارو دیدم هیون قشنگم..
بدونِ تو هیچ فرقی با جهنم نداره
پس من ترجیح میدم تو آغوش تو بمونم
بهشت من بین بازوهای توئه!

_ چان...

روحش بندِ زمین نبود
عشق این شیطان تنومند روحش رو به آسمونا می‌برد..

+ جون دلم؟

پسر بزرگتر دلبرانه جوابش رو داد
درحالی که دستش نوازشگرانه روی گونه ش میچرخید :

_ عاشقتم!
خیلی..خیلی زیاد دوست دارم..

+ منم عاشقتم دیوونه..خیلی خیلی زیاد..

بوسه ریزی به لب های نیمه باز بکهیون زد و اون ادامه داد:

+لطفا..لطفا..قول بده همیشه عاشقم بمونی..
من..من مرده بودم و زنده شدم به عشق تو!
قسم میخورم اگه قبل از بسته شدن چشمام صداتو نشنیده بودم الان به جای خودم جنازمو بغل کرده بودی..
همیشه عاشقم بمون باشه؟!

_ دورت بگردم...

بوسه اش رو تکرار کرد :

_ بهت قول میدم...قول!

این بار بکهیون بود که برای بوسیدنش اقدام کرد..
اما نه به آرومی بوسه های نرم و لطیف چانیول..
اون وحشیانه این کارو انجام می‌داد
انگار نه انگار که بدنش دچار کوفتگی ناشی از ضربه ماشین شده بود..
سفت و سخت چنگ به پشت پسر بزرگتر میزد و لب هاشو با ولع می‌خورد

🔞

چانیول مشغول جواب دادن به بوسه های رمنده ی پسر رو به روش بود که با احساس کردن دستی که لای پاش سر خورد متوقف شد و چشماشو باز کرد :

_ بکهیونا..!

ولی بکهیون بی اعتنا به کارش ادامه داد ، به بوسیدن لب هاش و فشردن دستش به لای پای پسر بزرگتر...

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora