پارت "۴۵"

261 66 32
                                    

+ چان...

با شنیدن صدای بکهیون ، گرما سرتا سر قلبش رو فرا گرفت و لبخند به لب های خیس اشک شده ش برگشت :

_ کوچولوی من..
پس چرا انقد دیر کردی؟

با عجله به سمتش دوید و خم‌ شد تا بغلش کنه..
اما بکهیون محکمتر از خود اون بغلش کرد
به قدری محکم که چانیول داشت خفه میشد :

+دلم برات تنگ شده بود چان..
خیلی دلم برات تنگ شده بود..

_من که بهت گفتم بزار منم باهات بیام
حرفمو گوش نکردی..

+متاسفم که دیر اومدم..
ببخشید اگه زیادی منتظرت گذاشتم

چانیول با بی میلی از آغوش پسر کوچیکتر جدا شد و گونه هاشو به نوازش گرفت :

_ اشکالی نداره قشنگ من..
ببینم شام خوردی؟

بکهیون با سر جواب مثبت داد

_داروهاتو چطور؟

+ اونارم خوردم..
خودت چطور؟
بچه های خوابگاه بهت شام دادن..

_ آره منم خوردم..
ببینم میخوای یه دوش بگیری..؟

+ این کارو برام میکنی چان؟

پسر بزرگتر با یه لبخند پررنگ جواب داد :

_ معلومه که انجامش میدم..

برای جلوگیری از خیس شدن گچ پاش کیسه نایلونی بهش بست و توی کمتر از بیست دقیقه بدن کوچیک بکهیون رو شست و تمیزش کرد
درحالی که همزمان با شستن هر نقطه از بدنش بوسه ای به روی همون نقطه به جا میذاشت..
حوله تن پوشش رو تنش کرد و با بلند کردنش از روی صندلی از حموم بیرونش آورد..
روی تخت نشوندش و با سشوار شروع به خشک کردن موهاش کرد..

+ چان؟

_ جون دلم؟

+ به نظرتو خوشبختی یعنی چی؟

سوال ناگهانی بکهیون باعث شد چانیول انگشتاشو لای موهاش جا بزاره و سشوار رو خاموش کنه :

_ چیشده که این سوالو میپرسی؟

+ فقط میخوام نظر تو رو بدونم...
بهم میگی؟

_ اگه تا قبل از دیدن تو این سوالو ازم میکردن..من واقعا هیچ تعریفی از کلمه خوشبختی نداشتم که در جواب بدم..
ولی الان..
بکهیونا..خب..

+ خب؟بگو..

_ خوشبختی برای هرکسی شکل متفاوتی داره بکهیونا..
مثل چتر برای کسی که ساعت هاست زیر بارون مونده
مثل غذا برای کسی که مدت هاست گرسنه مونده
و مثل هشیاری برای کسی که سالهاست تو کما مونده
خوشبختی برای آدما ، همون دلیلیه که به زندگی وصلشون میکنه
مثل تو برای من...!

قلب پسر کوچیکتر با شنیدن جملات گرم چانیول ذوب شد :

+ پدرسگ...

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی حيث تعيش القصص. اكتشف الآن