پارت " ۱۷"

273 74 13
                                    

چانیول خیره به صفحه گوشیش خشکش زده بود!

_ لعنت!

+ چیشده؟اوضاع رو به راهه؟

بکهیون با نگرانی پرسید و چانیول که برای لحظه ای از شدت شوکی که بهش وارد شده بود کاملا فراموش کرده بود بکهیون پیششه
سعی کرد قضیه رو با دروغ ماستمالی کنه :

_ آاا..نه چیزی نیست
در مورد تهیه پاسپورت و ویزا برای توئه
به خواهرم که دستی توی این کارا داره گفته بودم که اگه میتونه کمک کنه زودتر از زمان قانونی برات جورش کنیم
از اونجایی که‌ میدونم چقد برای این سفر عجله داری.
پیام اون بود
ازم خواسته برم پیش یکی از دوستاش که تو واتیکانه و قراره بهم کمک کنه..

بکهیون که از شنیدن این حرف لبخند خوشحالی رو لباش نشسته بود با هیجان بازوی چانیول رو توی دستش گرفت و به آرومی فشرد:

+ پس اگه لازمه همین الان برو من دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم
هرچند که همین الانم اگه داری این کارارو میکنی همش به خاطر منه و زحمتیه که من‌ رو دوشت گذاشتم
بهت قول میدم یه روز همه اینارو برات جبران کنم
میدونم که‌الان هرچقدر هم بخوام ازت تشکر کنم کافی نیست..

لعنت!
بکهیون خبر نداشت با این همه سادگی و خوش قلبیش ..
که مدام با تصور اینکه انگار چانیول فرشته نجاتشه ازش تشکر میکرد ، درواقع داشت هر لحظه بیشتر از قبل آتیش عذاب وجدان رو توی قلب شیطان دوست داشتنیش مشتعل میساخت..

+ برو چانیول..دیگه بیشتر از این وقتتو نمیگیرم.

_ باشه میرم..ولی اول بیا تو رو برسونمت خوابگاه..بعدش..

+ نگران من نباش چان
به اندازه کافی به کلیسا نزدیک شدیم از اینجا به بعدشو دیگه راهو بلدم..
تو برو دنبال کارات!

_ باشه پس..

دست پسر کوچیکترو که داشت بازوشو رها میکرد ،  توی دستش گرفت :

_ مراقب خودت باش.

با لمس شدن دستش توسط دست ستبر و گرم پسر بزرگتر ، متوجه سرعت گرفتن تپش های قلبش شد..
براش سوال شده بود که واقعا چرا این اتفاق میوفته؟

با فروبردن بزاقش گلوی خشک شده ش رو تر کرد و لبخندی زد :

_ شب بخیر.

دستش رو جدا کرد و راهی شد ولی نگاه چانیول همچنان به پشت راهش دوخته شده بود
چیشده بود که همه چیز داشت به خودی خود انقدر براش پیچیده میشد؟

کلافه وار آهی کشید و به سمت راه خودش چرخید تا به هتلش برگرده اما
چند قدمی دور تر نشده بود که به ناگه احساس کرد کسی مثل بختک ، محکم از پشت بهش چسبید
با نگاه کردن به دستایی که به دور تنش پیچیده بود فهمیدنش سخت نبود که اون بکهیونه!
قلبش داشت از سینه بیرون میزد
احساس می‌کرد مخش داغ کرده و داره از گوشاش آتیش بلند میشه..
این چه حرکتی بود؟
اصلا گور بابای این حرکت..
این چه واکنشی بود که بدنش داشت به اون حرکت لعنتی نشون میداد؟
دستاش بی اختیار پیش رفتن تا روی دستای کشیده ی پسر کوچیکتر قرار بگیرن
ولی پسر کوچیکتر به محض احساس کردنشون انگشتاشو از هم فاصله داد تا انگشتای درشت و زخمت پسر بزرگتر بینشون جا بگیرن..عجیب بود که حتی خودشونم نمیدونستن دارن چیکار میکنن :

+ ممنونم چان.

چانیول زبونش بند اومده بود :

_ت..تو همیشه انقد واسه خاطر همه چی انقد تشکر میکنی؟
همین چند دقیقه پیش تشکر کرده بودی.
چرا برگشتی؟

+ اون تشکر به خاطر این بود که داری بهم کمک میکنی..
ولی این تشکر برای چیز دیگه ایه!

_ برای چیه؟

+ تو بغلم کردی و من احساس خیلی خوبی گرفتم
قبل از این نمیدونستم که انقد بغل دوس دارم.

رگ شیطنت چانیول دوباره باد کرد
به هرحال این ذاتش بود و قرار هم نبود طور دیگه ای باشه..
با دهن بسته خنده ای کرد که بی اراده صداش از لای لب هاش در رفت:

+ به چی میخندی؟

_ به اینکه شاید ، تا امروز نمیدونستی چقدر بغل دوست داری چون اونی که امروز بغلت کرده رو دوس داری و نه در واقع خود بغلو!

بکهیون با شنیدن این جواب سرش رو که از پشت به بدن چانیول تکیه داده بود رو بلند کرد
و به ثانیه نکشید که با جدا کردن دستاش از بدنش محکم هلش داد
طوری که کم مونده بود زمین بخوره :

+ برو گم شو بابا!

و فورا دوید و رفت..
اما چانیولی که تقریبا از شدت خنده رو به غش بود بعد از دقایقی که چند قدمی هم جلوتر رفته بود
ایستاد و دستاشو بالا آورد..
داشت نگاهشون میکرد
انگشتایی رو که تا چند لحظه پیش
دستای اون موجود کوچولو بینشون خزیده بود
اون هرچقدر که فکر میکرد نمیتونست توضیحی به خودش بده
نه در مورد اون دژاوو ای که باهاش تجربه کرده بود
و نه در مورد احساسی که با هربار لمس کردنش بهش دست می‌داد
فقط یه چیزی رو خوب میدونست
طبق تجربیات میلیون ساله ش
یک احساس ، هرچقدر که پرواز بلند تری بهت بده  سقوطش هم به همون اندازه دردناک خواهد بود..
اون میدونست..خوب اینو میدونست و همیشه هم مراقب بود
ولی اینبار یه جای کار میلنگید
چرا که اون با دونستن این حقیقت باز هم داشت جلو میرفت.
میدونست که داره ریسک میکنه اما ادامه می‌داد
ولی اون آدمی که داشت این کارو باهاش میکرد جثه ی ظریف و قلب ضعیفی داشت
پس این شجاعت از کجا میومد؟
چه چیزی انقدر اونو بی پروا میکرد؟
چی داشت باعث می‌شد که اون با منحرف شدن از هدفش، غرق چیزای دیگه ای بشه!
پیدا کردن جواب این سوال ها براش زیادی سخت به نظر میومد..
برای کسی که میتونست قسم بخوره هیچ کار سختی واسش تو دنیا وجود نداره ، آره..پیدا کردن جواب این سوال ها واقعا سخت به نظر میومد :)

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang