پارت "۲۵"

286 78 23
                                    

چانیول به سوئیتشون رسید..
درو که باز کرد و وارد خونه شد انتظار داشت بکهیون به خاطر دیر اومدنش حسابی از دستش عصبانی بشه و دعواش کنه اما در عوض با سکوتی عجیب مواجه شد..
بکهیون رو به تندیس مسیحش ایستاده و پشتش به سمت چانیول بود..:

_ متاسفم بکهیون
میدونم قول داده بودم زود بیام
فکر نمیکردم کارام انقد طول بکشه..!

ولی اون ، با خونسردی به سمتش برگشت و به آرومی بهش نزدیک شد
درحالی که کاملا خنثی به نظر می‌رسید:

+ وقتی نبودی داشتم فکر میکردم..

_ به چی؟

+ به اون حرفت که صبح راجب رنگا بهم گفتی..
گفتی حتی..بدون دیدنشونم میتونم حسشون کنم و بفهمم چه رنگی ان!

_ خب؟

+ فکر میکنم بعد از صورتی..تونستم یه رنگ دیگه رو هم بشناسم..

_ خب اون..چه رنگیه؟

+ سیلور..

_ منظورت همون نقره ایه؟

+ درسته..

_ تعریف میکنی که چطور شد تونستی بشناسیش؟

بکهیون لبخند گرمی زد و به پسر بزرگتر نزدیک تر شد :

+ مردم میگن ماه به رنگ نقره ایه..
و ماه ، شبا پیداش میشه
وقتی که همه جا تاریکه ، اون میاد تا نزاره سیاهی مطلق شکل بگیره
اون آرامش بخشه ، مثل یه دوست که وقتی همه دنیا تنهات گذاشتن پیداش میشه تا از تنهایی درت بیاره
همونی که وقتی تاریکی مشکلات زندگیتو احاطه کرده ، میاد تا روشنی بخش آینده ت باشه
نوری که راه درستو بهت نشون میده و از گم شدن نجاتت میده

چانیول کم کم داشت متوجه میشد  که بکهیون داره راجب اون حرف میزنه
حالت نگاهش تغییر پیدا کرده بود و چشم هاش روی مدام روی لب های ظریف و خوش فرمش میچرخید :

+ کسی که میشه به وقت ترسیدن دستشو گرفت
یا وقتی خودت حواست نیست اون مراقبت باشه تا آسیبی بهت نرسه
کسی که وادارت میکنه براش آشپزی کنی و منتظرش بمونی تا برگرده
همونی که بهت حس خونه و خونواده رو میده ..
درست شبیه تو..!

قلب چانیول از هیجان حرفایی که داشت می‌شنید به قدری کند اما با قدرت میزد که احساس می‌کرد الانه که بترکه یا از حرکت بایسته..
دستاش بی اختیار بالا اومدن و صورت کوچیک پسر کوچیکتر رو قاب گرفتن صورت خودش رو به حدی به صورت اون نزدیک کرده بود که بکهیون هرچی میگفت مستقیما روی لب های اون فرود میومد :

_ کوچولو!

و لبخند دندان نما روی لب های بکهیون، نتیجه ی همین یه کلمه ای بود که اون شیطان خوش چهره به زبون آورده بود :

+ دلم برای شنیدنش تنگ شده بود!

_ دوست دارم.

چانیول با صدای ضعیف و بغض کماکانی از بین لباش گفت و بوسه ی آرومی به لب هاش زد..
خون توی قلبش مثل قیر توی دیگ میجوشید
و آتیش از وجودش بلند میشد
این بار خبری از اعتراض یا پس زده شدن نبود

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Место, где живут истории. Откройте их для себя