پارت"۳۷"

233 61 23
                                    

***

بعد از نیم ساعتی ، بکهیون سوپش رو خورده به تخت لم داده بود که چانیول هم با تموم کردن غذاش به حرف اومد :

_ بکهیونا...

+ جونم؟

_ در مورد اون قضیه..پاپ..

+ نه چان لطفا..الان واقعا دلم نمیخواد راجب این موضوع حرف بزنم..

_ ولی..

+ گفتم که نه..نمیخوام بهش فکر کنم الان..
بدنم درد میکنه دارم از درد به خودم میپیچم
واقعا حوصله بحث کردن ندارم!اصرار نکن!

بکهیون با لجبازی اشتیاق پسر بزرگتر رو برای صحبت کردن تو نطفه خفه کرد و اصلا اجازه نداد یه کلمه هم بگه..
احتمالا اگر می‌فهمید اون مرد بیگناه بوده خیلی خودش رو بخاطر قضاوت زود هنگامش سرزنش میکرد..اون سالها براش پدری کرده بود!

_ باشه پس..باید اجازه بدی راجب خودم بهت یه چیزی بگم..

سر بکهیون با این جمله بیشتر از قبل به سمتش چرخید
میتونست توی دلش حدس بزنه که احتمالا چانیول میخواد در مورد هویت واقعی خودش بهش بگه..
قلبش به تپش افتاده بود
بزاقش رو پایین فرستاد و مضطربانه منتظر جمله بعدیش موند :

+ بکهیونا..قبل از هرچیزی
میخوام اینو بدونی که من..من..

_ منم همینطور چان!

وسط حرفش پرید :

_ از کجا فهمیدی میخوام چی بگم که گفتی توام همینطور؟

+ مگه نمیخواستی بگی " دوست دارم" ؟

بغض صدای پسر بزرگتر رو تار کرد :

_ بکهیوناا!

+ پس دیگه بقیه شو نگو...

_ ولی باید بدونی!

+ اگه دوسم داری دیگه بقیش مهم نیست!

_ مهمه بکهیون..آخه تو که نمیدونی من چی میخوام بگم..

+ میدونم!

_ نمیدونی...

+ بهت گفتم میدونم چان..رو اعصابم راه نرو..

_ چی میدونی؟

+ اینکه تو کی هستی...

چانیول ماتش برد!
هیچ ایده ای نداشت که اون ممکنه از کجا به هویتش پی برده باشه..
با همون قیافه ی بهت زده ش از جاش بلند شد و با بستن در اتاق از پشت به سمت بکهیون برگشت:

_ بکهیونااا!
من...

اشک از چشمای پسر کوچیکتر سرازیر شد..
گریه ی بی صدا!
لب پایین خودش رو گزید تا گریه ش رو بند بیاره اما مگه میشد؟

+ مادرم همیشه بهم میگه عشق خبر چینِ خیلی قدرتمندیه..
چون خیلی راحت میتونه اینو بهت بفهمونه که ابدی و پا برجاست پس درنتیجه برای هرکسی که عاشق میشه تصور پایان زندگیش خیلی راحت تر از تصور پایان عشقشه..
منم دقیقا روزی که فهمیدم عاشقت شدم به همه ی این چیزا فکر کردم بکهیون
پس باید بدونی که حتی مرگم نمیتونه مجبورم کنه از عشقم نسبت بهت برگردم..
ولی میدونی چیه..
من با دروغ وارد زندگیت شدم
من پارک چانیول نبودم..نیستم..
من..من..

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Место, где живут истории. Откройте их для себя