پارت "۱۰"

342 88 37
                                    

چانیول که به نظر می‌رسید قرار نبود به این سادگیا بکهیونو به حال خودش رهاش کنه افتاد دنبالش و به باغ رسید
عجیب بود اما دلش به حال طعمه ش سوخته بود
اون پسر ساده و خوش قلبی که تمام زندگیشو به آدمایی گره زده بود که فکر میکرد درستکار از اونا توی دنیا وجود نداره و الان فهمیده بود به ظاهر براشون در حد یه بازی بوده
حالا ترس نداشتنِ همون آدمای فریبکار هم داشت نابودش میکرد
چیکار میکرد؟به هر حال اونا تنها آدمای زندگیش بودن!

همینطوری یه گوشه توی تاریکی..زیر بارون.. روی چمن ،با گرفتن زانوهاش توی بغلش داشت اشک می‌ریخت و هق هق میکرد
و چانیولی که میدونست هیچ جوره نمیتونه تسکینش بده و ترجیح داده بود توی چند قدمیش بایسته و از فاصله ای نه چندان دور تماشاش کنه
بعد از اینکه کمی صدای گریه هاش پایین تر اومد
جلوتر رفت و با نشستن روی زانوهاش
دستش رو بالا بردو چونه شو گرفت تا سرش‌ رو از بین زانو هاش بیرون بکشه :

_ کوچولو؟

ولی کوچولو هنوز گریه میکرد و آروم نشده بود :

+ میگم..
نکنه هنوزم یه چیزایی وجود داشته باشه که من ازشون بی خبر باشم؟
شاید..شاید اونا صلاح دونستن یه چیزایی رو ازم مخفی کنن چون حتما فهمیدنشون به ضرر خودم بوده؟
بهتر نیست برم و با خودشون حرف بزنم و ازشون بخوام حقیقتو بهم بگن؟هوم؟

چانیول که از این همه سادگی و دلپاکی اون موجود کوچولو، هم دلش براش آتیش گرفته بود و هم عصبانی شده بود با کشیدن نفس عمیقی خونسردی رو به خودش برگردوند :

_از کدوم حقیقت حرف میزنی بکهیون؟
برای کسایی که صاحب قدرتن ،حقیقت چیزیه که خودشون میسازن نه چیزی که واقعیت داره!
اونا اگه قصد داشتن حقیقتو بهت بگن هیچوقت دروغ نمی‌گفتن
الانم فکر نکن اگه بری بهشون بگی همه چیو فهمیدی اونا قراره راست همه چیو بهت بگن
نه ..فقط دروغ قابل باور تری تحویلت خواهند داد!
تو اگه واقعا میخوای حقیقتو بفهمی خودت باید دست به کار شی...
مگه نشنیدی اون خرفت به اون خانومه چی گفت؟
داشت خیلی واضح بهش میگفت که اگه اونی که داره سعی میکنه از رازشون سر در بیاره تو بودی بازم به راحتی فریبت میداد!‌

و لبخند تلخی که قادر بود یک دنیا رو به آتیش بکشه.
بکهیون داشت با بیچارگی ،‌با تمام قلبش تلاش می‌کرد تا راهی برای فرار از باور کردن این حقیقت تلخ پیدا کنه اما انگار متاسفانه همه جا در مقابل اون حقیقت به جای در ، دیوار کشیده شده بود!

_ حتی نمیتونم ازت بخوام ناراحت نباشی.
من درک میکنم که چقدر داره بهت سخت میگذره..واقعا متاسفم!

خندید..تلخ و زجر آور :

+ اشتباه میکنی..
تو نه الان و نه هیچوقت دیگه نمیتونی درکم کنی!
هیچ میدونی حس تعلق نداشتن به هیچ چیز و هیچ کس چقدر میتونه منزجر کننده باشه؟
آدما وقتایی که دارن از مدرسه ، محیط کار یا هر جهنم دیگه ای برمیگردن دلشون به خونه گرمه..به اینکه وقتی میرسن قراره یه خونه گرم ازشون استقبال بکنه
یه مادر که بوی غذاش تا اون سر کوچه میاد
یه پدر که قراره باهاش کلی بحث های مختلف بکنه
یه خواهر که قراره براش موهاشو ببافه
یه برادر که قراره باهاش فوتبال بازی کنه
و یه رخت خواب گرم و راحت که قراره شب بدون هیچ فکر و خیالی توش بخوابه!
من هیچوقت هیچکدوم از اینا رو نداشتم چانیول..میفهمی؟
همیشه حسرت شنیدن یه لالایی رو داشتم
شنیدن جمله ی " دوست دارم"
" نگران هیچی نباش " ، " من کنارتم"
" اشکال نداره " ، " حتی اگه اونی نشی که ما میخوایم بازم ازت حمایت خواهیم کرد" و هزارتا جملات دیگه...
تو فکر میکنی من از سر خوشی تصمیم گرفتم کشیش بشم؟
نه من از تنهایی به خدا پناه بردم...
چون دیدم که هیچکس نیومد یه بچه کور رو ببره مثل بچه خودش‌ بزرگ کنه ، هیچ دختری نمیاد با پسری که نه تنها نمیتونه ببینه بلکه حتی معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای اومده و پدر و مادرش کیا بودن ازدواج بکنه.
واقعیت اینه که آدمی که از بدو تولد خواسته نشده تا آخر عمرشم قرار نیست خواسته بشه
و من اگه تا به امروز ذره ای به این موضوع شک داشتم از این به بعد به اندازه باورم به خدا بهش باور دارم.
پس لطفا..اگه هيچوقت هیچکدوم از این چیزایی که بهت گفتمو تجربه نکردی
به هيچ وجه به خودت اجازه نده که بهم بگی درکت میکنم..
تو هيچوقت نمیتونی درکم کنی
هیچکس نمیتونه..به قول خودت الان حس میکنم واقعا دارم رقص بسمل میزنم
حس میکنم موقع تولد به جای نافم سرمو بریدن و انداختنم وسط این دنیا
من الان هیچی ندارم که به زندگی وصلم کنه چانیول میفهمی؟
نه پدری هست نه مادری ..
نه خونه ای هست نه هویتی ..هیچی ندارم!
اون دو نفری هم که یه عمر خیال داشتم دوستمن ، دشمن از آب در اومدن و من الان تنها تر از اونی ام که تو یه شب ابری توی طوفان وسط کویر گم شده پس چطور میتونی بگی درکم میکنی؟
نگو این جمله ی آزار دهنده رو نگو لطفا نگو نگو نگوووو!

و چانیولی که از شنیدن جملات دلخراش بکهیون بی اراده به گریه افتاده بود و دیگه بیشتر از این نمیتونست دیدن عذابشو تحمل کنه
طی یک حرکت خودجوشانه، با گرفتن سرش بین دستای بزرگش و گذاشتن لب هاش به روی لبهای بکهیون ساکتش کرد..

بکهیون به قدری شوکه شده بود که تا چند ثانیه بدون واکنش موند..
اما بعد از چند لحظه درحالی که داشت به آرومی لب هاشو از لبای چانیول جدا میکرد
با ضربه ای نسبتا محکم به سینه ش هلش داد :

+ ممنون که سعی میکنی تسکینم بدی.
ولی از این روشی که انتخاب کردی اصلا خوشم نمیاد..
دیگه هیچوقت تکرارش نکن!

چانیول نیشخندی زد :

_ جدی؟
اگه خوشت نمیاد پس چرا همون ثانیه اول هلم ندادی؟
نکنه انقد غرق بوسه بودی که تا فرمان بره به مغزت برسه و مغزت دستور بده که هلم بدی یکم زمان برد؟

+انقد مزخرف نگو..
فراموش نکن که من هنوزم یه دیکونم که قراره کشیش بشه
واسه من الان حتی بوسیدن یه دختر هم گناهه چه برسه به یه مرد که کلا خلاف شرع دینمه..
دفعه آخرت باشه که از این غلطا میکنی!

_ خیل خب کوچولو جوش نزن..
من این کارو کردم که ساکتت کنم نه اینکه بدتر بشی هی بیشتر و بیشتر ور و ور کنی
خفه خون بگیر دیگه سرم درد گرفت اه!

عصبانی شد و با همون ریخت و قیافه خیس آب شده ش به خاطر بارون از جاش بلند شد و به داخل خوابگاه رفت
و چانیولی که آب داشت از موهای مشکی و حالت دارش چکه میکرد با خنده دست به لب های خودش کشید و دوباره اون لحظه ای که موفق شد بکهیونو ببوستش رو توی ذهنش مرور کرد:

_ عجیبه که انقد حس خوبی داشت..
من در طول عمرم میلیون ها نفرو بوسیدم و همیشه برام عادی بوده
پس چرا این یکی همچین بود؟
باید اعتراف کنم که لبهای اون کوچولو واقعا بوسیدنیه!

این عجیب نبود اگه توی چنین موقعیتی که بکهیون داشت بزرگترین فاجعه ی زندگیشو تجربه میکرد و حالش در وخیم ترین حالت ممکن بود ، چانیول داشت اینطوری تفریح میکرد و میخندید
چون در نهایت اون یک شیطان واقعی بود و در اصل این بخشی از هدفش بود
اما آیا میشد این ذوقش از بوسیدن بکهیون رو پای موفقیتش در قدم اول هدفش گذاشت یا واقعا اتفاقات دیگه ای درحال رخ دادن بود که حدس زدنش هنوز برای خود چانیول هم ممکن نبود؟

بکهیون که به سختی، بدن خیس آب شده شو به اتاقش رسونده بود
فورا وارد حموم شد و زیر دوش آب داغ رفت...
یه چیزی عجیب بود
تپش های نامنظم قلبش که با بوسه ی ناگهانی چانیول به لب هاش ، شروع به غلیان کرده بودن..
همینطور که آب داغ دوش داشت از روی لباسش به تن یخ زده ش که زیر بارونِ سرد فریز شده بود گرما می‌بخشید
این دستش بود که به آرومی روی قلب نا آرومش نشست تا ساکتش کنه
ولی..:

+ چرا وقتی اون کارو کرد احساس کردم که این اتفاق قبلا هم برام افتاده؟
چرا همه چی انقدر مسخره آشنا بود؟
آخه یه پسر؟؟!!!
این چطور ممکنه؟!

و باز هم دژاوو!
اما این بار برای بکهیون؟
چه اتفاقی داشت برای این دو نفر میوفتاد که حتی خودشونم ازش خبر نداشتن
کسی چه میدونست؟

***

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ