پارت "۳۰"

254 70 9
                                    

***

صبح شده بود؛
و چانیول طبق قولی که به بکهیون داده بود
آماده شده بود تا ببرتش بیرون تا باهم جاهایی رو که میتونستن توش سر نخی از گذشته والدین و هویت واقعی بکهیون پیدا کنن بگردن..
ولی چانیول روز قبل تقریبا به ۸۰ درصد حقایق پی برده بود و باتوجه به وقت کمی که داشت مجبور بود هر چه زودتر همه ی چیزایی که میدونست رو بهش بگه!

_ بکهیونااا..
میشه یه چیزی بهت بگم؟

دست پسرک رو توی دستش فشرد و پرسید..:

+ اهوم بگو!

_ من الان خیلی خوشحالم که دارم دست توی دستت باهات قدم میزنم..
اون اول که داشتم احساس می‌کردم دارم عاشقت میشم خیلی میترسیدم
تو یه آدم معتقد با باور های سفت و سخت بودی و من..
کسی که حتی دین هم نداشت و فقط عاشقت شده بود!

پسر کوچیکتر با گرفتن بازوش سرش رو به تن اون چسبوند و با لبخند جواب داد :

+ میدونی چیه چان؟
من به این نتیجه رسیدم که با دین یا بدون دین
آدمای بد کارای بد میکنن و آدمای خوب کارای خوب
ولی آدمایی که میخوان با ظاهر خوب کارای بد بکنن حتما به دین نیاز دارن!
بخاطر همینم تصمیم گرفتم دیگه یه کشیش نباشم
چون اصلا دلم نمیخواست مثل بقیه آدمای دیندار متقلب زندگیم باشم
من الان دوست دارم و مشکلی با اینکه هیچ دینی نداری هم ندارم..
چون تو برای من صادق تر و مهربون تر از همه اونایی بودی که یه عمر باهاشون زندگی کردم..

"صادق"
این واژه واقعا وجدانِ چانیول رو عذاب میداد:

_ ولی من دقیقا شکل شیطانی بودم که یهو وارد زندگیت شد و باوراتو نابود کرد
کسی که باهات خوابید و پاکیتو ازت گرفت
تصور کن من واقعا مامور شیطان تو زندگی تو بوده باشم..
اگه یه روز از پیشت رفتم و دیگه برنگشتم چیکار میکنی؟

حرفشو با خنده گفت و همین باعث شد که بکهیون حتی ذره ای به واقعیت بودنِ جملاتش شک نکنه :

+ بس کن چان.‌.فکر کنم فیلم زیاد میبینی
مامور شیطان کجا بود؟
اصلا مگه میشه یه شیطان انقد خوب و دوس داشتنی باشه؟!

اونم با خنده و فشردن دست پسر بزرگتر جواب داد و این حقیقت تلخ بدون ذره ای جلب توجه کردن زیر بار خنده هاشون دفن شد!

+ میشه بگی الان داریم کجا میریم؟

_ آره..به محل بایگانی روزنامه های قدیمی..

+ چرا اونجا؟
من فکر میکردم قراره بریم‌به کلیسای جامع سئول!

همزمان با رسیدنشون به مقابل در اداره چانیول توقف کرد..
و بکهیونی که همچنان منتظر جواب سوالش بود :

+چان؟

_ من دیروز خودم تنهایی به کلیسای میونگدانگ رفته بودم..
و متاسفانه یه چیزایی دستگیرم شد که حتی فکرشم نمیتونستم بکنم..
دیشب میخواستم همشو بهت بگم ولی..
دلم نیومد شبمونو خراب کنم!

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt