پارت "۴۶ "

262 65 11
                                    

آفتاب به روشنی می‌درخشید
صبح شده بود و روفینا برای چانیول و بکهیون صبحونه آورده بود اما هرچی در اتاق رو میزد کسی در رو باز نمیکرد..

_ یعنی چی؟
ساعت داره یازده میشه..
مگه میشه تا الان خواب باشن؟

دوباره زنگ در اتاق رو به صدا در آورد :

_ بکهیوووون..
چرا درو باز نمیکنیننن؟!

و دوباره بی جواب موند :

_ ای بابا..نکنه بیرون رفته باشن؟!
شاید بهتر باشه برگردم...

به عقب چرخید تا به کلیسا برگرده که ناگهان نگاهش به کیسه داروهای بکهیون افتاد که بیرون پنجره اتاقش روی زمین افتاده بود..
با تردید بهش نزدیک شد و سینی صبحونه رو روی زمین رها کرد تا داروها رو چک کنه:

_ این دیگه چیه؟چرا همه اینا تموم شدن؟!

ورق قرص ها و ظرف شربت ها ، همشون خالی خالی بودن!

_ این چطور ممکنه؟!
من دیشب خودم بعد شام داروهاشو بهش دادم فقط یک دهمشون مصرف شده بود پس اینا چطوری الان خالی ان؟

ولی اون داروها همشون مسکن های قوی بودن که دکتر به بکهیون گفته بود مراقب دوز مصرفیشون باشه
و شاید دقیقا بخاطر همین همه شونو یکجا خورده بود!

_ ن..نن..نکنه خود..خودکشی...
ای...این امکان نداره آخه اون چرا باید همچنین کاری..ب..بکهیووووونننن!!!!!

فریاد زنان به سمت در هجوم برد و این بار با ضربات دست به جون در افتاد :

_ بکهیووووون‌‌..صدامو میشنویییی؟
این درو باز کنننن..
بکهیووووون!


با پیچیدن صدای فریاد های روفینا توی گوشش میل به باز کردن پلک های بی جونش نشون داد اما :

_ آااخخ!

قلبش به شدت تیر میکشید و نفسش در نمیومد
تکونی به خودش داد و با باز کردن پلک هاش شوک سختی بهش وارد شد..

"نور"
نور به داخل چشماش می‌تابید
اون داشت میدید..

_ این دیگه چیه؟

بی اراده پشت دستش رو مقابل چشماش گرفت تا جلوی تابش نور به داخل چشماشو بگیره اما..

_ چه اتفاقی افتاده؟

به سرعت دستش رو پایین آورد تا بفهمه چیشده که میتونه ببینه..
با چشمایی بهت زده نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت :

_ خدای من..!

و ناگهان چند تصویر سیاه و سفید از دختر نابینایی که زمانی توی یک سیاهچال در آغوش کشیده بودش از جلوی چشماش رد شد ..

" دوست دارم تینوس"
" یعنی تو میتونی کاری کنی که من ببینم؟"
" نه خواهش میکنم اونو نبرین ..نکشینش اون هیچ کار اشتباهی نکرده "
" من در حقیقت بچه ی شیطانم"
"تینوووووووووس"

و صدای فریاد های اون دختر که داشت توی مغزش موج میزد!

با انزجار گوشاشو گرفت و بلافاصله یاد چانیول افتاد..

_چ..چانیول!

و فورا نگاهش به کنار دستش چرخید
اون الان همه چیزو به یاد می‌آورد...

_ عشقم..چ..چان!

یادش افتاد که دیشب چه اتفاقاتی افتاده بود
با اضطرب دست لرزونش رو جلوتر برد تا دست چانیول رو بگیره اما :

_ ع..عزیزم..

دست چانیول، بی جون و بی روح به پایین سقوط کرد‌..

_ ن..نن..نه..نه..

این بار دستش رو به جلوی بینیش برد تا دم و بازدم نفس هاشو چک کنه اما :

_ خ..خخ..خواهش میکنم...

هیچ نفسی در جریان نبود و انگشتاش هیچ هوایی رو نتونستن لمس کنن..

_ ت..تو..توروخدا نه چان نه لط..لطفا

پسرک بیچاره به گریه و هق هق کردن افتاده بود اما همچنان امیدوار بود که اشتباه کرده باشه
پس این بار دست لرزونش رو سمت صورت چانیول برد و با گرفتنش سرشو به سمت خودش چرخوند اما..
به محض رها کردنش ، سر سرد و خشک شده ش به سرعت افتاد و به جهت قبلی خودش برگشت :

_ نههههههههههههههههه!!!!

با فریادی که علارغم بلندی صداش
حجم زیاد دردش میتونست یه کوه رو از جا بکنه به سمت پسر بزرگتر نیم خیز شد و محکم در آغوش کشیدش :

_ چانیووووووووللللل..
تو نمیتونی اینطوری تنهام بزاریییییی
چطور تونستی تا آخرین لحظه بهم نگی که داری میری و تنهایی برییییییی
به چه حقی تو رفتی و من هنوز اینجاممممم
پس اون داروهای لعنتی چرا روم اثر نکرده چرااااااا..چراااااا..

برای ثانیه ای سر چانیول رو از توی آغوشش جدا کرد و توی دستاش گرفت و با تکیه دادن صورتش بهش گریه هاشو شدت بخشید و دوباره فریاد زد :

_ تروخدا بیدار شووووو بیدار شو لعنتی من نمیتونم بدون تو ادامه بدممممم
تو بهم‌ قول داده بودی هیچوقت تنهام نمیزاری پس چرا زیر قولت زدیییییی
دارم بهت میگم بیدار شو یعنی بیدار شوووووو
بیدار شووووو بیدار ش..آااخ.‌.چ..چان ب..بید..بیدار..ش..

که قلبش این بار گرفت و دیگه رهاش نکرد
و صدای فریاد های روفینا آخرین چیزی بود که گوش هاش داشت می‌شنید
درحالی که تنش داشت توی آغوش بی جون عشقش سقوط میکرد :

_ چانیولاااااااااااااااااا...

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin