پارت " ۲۲ "

251 70 9
                                    

و بالاخره روز رفتن فرا رسید؛
بعد از اون بحثی که توی هتل باهم دیگه داشتن ، چانیول به شدت با بکهیون سرسنگین شده بود و به ندرت پیش میومد که بخواد باهاش شوخی کنه یا صحبت طولانی و صمیمانه ای داشته باشه
و این به حد زیادی بکهیونی رو که توی این چند وقت حسابی به شوخ طبعی ها و شیطنت هاش عادت کرده بود ، آزار میداد

به پای فرودگاه که رسیدن چانیول از داخل کیفش عصای سفیدی درآورد و با باز کردن تا شدگی هاش به دست بکهیون داد :

_ اینو دیروز واسه تو گرفتم..
گفته بودی چون از بچگی تو سن پیترز بزرگ شدی بخاطر همین همه جاشو حفظی و همین باعث میشه نیازی به عصا نداشته باشی
ولی الان دیگه داریم از اینجا میریم به یه جای کاملا جدید
پس لازمش داری.. خوب ازش استفاده کن
و صد البته که نباید فقط به اون اعتماد کنی
باید خیلی مراقب باشی پایتخت کره خیلی جای شلوغیه..

+ نگران چیزی نیستم
مگه تو با من نیستی؟!

بکهیون خوشحال از اینکه چانیول انقدر به فکرش بوده با لبخند گفت اما چانیول کاملا خشک و جدی جواب داد :

_ به منم اعتماد نکن!

لبخند روی لبهای بکهیون ماسید :

+ چیشده چان؟
ازم دلخوری؟

_ نه برای چی؟
فقط دارم بهت میگم نباید بیشتر از خودت به کسی یا چیزی اعتماد کنی..

همیشه یه چند درصد احتمال خطا به بقیه بده
هرگز نباید صد در صد اعتمادتو خرج کنی
این بزرگترین درس زندگی بین آدماست...

بکهیون لبخند تلخ و بی روحی زد!

+ مگه تو خودت آدم نیستی؟

_ از کجا معلوم؟
شایدم نیستم..
بهت که گفتم..حتی به منم اعتماد کامل نداشته باش
تو این دنیا هرکسی فقط خودشو داره...

بکهیون ناراحت بود..خیلی زیاد
اون حتی تو خوابشم نمیدید که چانیول واقعا یه آدم نباشه و این حرفاش کاملا جدی باشه
و تنها چیزی که حسش میکرد این بود که احتمالا چون ابراز علاقه هاشو نادیده گرفته و  دست رد به سینه ش زده از دستش عصبانیه
و این دلیل برخورد های سرد و جدیشه!

سوار هواپیما شدن..
همه چیز برای بکهیون خیلی جدید بود
اون برای اولین بار تو عمرش سوار هواپیما شده بود و تقریبا هیچ کاری رو بلد نبود..
چانیول کمربندشو براش بست و صندلیشو طوری که بتونه توش راحت بشینه تنظیم کرد
مراقبت ها و توجه هاش حس خیلی غیرقابل وصفی به بکهیون میداد
اما سکوت و حرف نزدناش هم دقیقا به همون اندازه محزونش میکرد
هواپیما از زمین بلند شد
بکهیون که هرگز حتی سوار یک چرخ و فلک توی شهربازی هم نشده بود بخاطر ترس از ارتفاع گرفتن قلبش هری ریخت
و بی اختیار بازوی چانیولو بغل کرد!

Mania Demiurge | آفرینشگر شیدایی Where stories live. Discover now