•part 40•

291 33 47
                                    

آهنگ پیشنهادی:
My name by Swervy jeminn

رودخانه هان براش تداعی کننده روزهای تاریکی بود و تنها آغوشی که براش امن به نظر میرسید سرمای آخرین روزهای پاییزی بود که عجیب دل داده بود به زمستونی که برای پایان این انتظار چند ماهه‌اش حالا کم صبر بود.
با هر قدمی که برمی‌داشت دوباره و دوباره چیزهایی که شب قبل توسط اون سرگرد شنیده بود رو دوره می‌کرد، اتفاقاتی که برای دونستنش مدت زیادی غریبه محسوب شده بود حالا لحظه‌ای بهش آزادی نمیدادن تا شاید بتونه افکار بهم ریخته‌اش رو جمع و جور کنه.
بارها با خودش کلنجار رفته بود تا تونست بپذیره اشتباهاتی که ندونسته در حق تنها برادرش کرده چقدر ظالمانه بوده و تا چه حد سلامتی تک عضو باقی‌مونده از خانواده بی گناهش رو تهدید کرده.
خوب به خاطر داشت وقتی مینهو صبح امروز باهاش تماس گرفت تا در مورد بیماری فلیکس بهش بگه تا چه اندازه شوکه شده بود که بدون تعلل بعد از پوشیدن لباس ساده‌ای از خونه‌ انفرادیش بیرون زد و تا این لحظه تک به تک کوچه‌ها و خیابونای سئول رو با پای پیاده قدم رو رفته بود.
می‌تونست پیش خودش اعتراف کنه دل نگرانی بدی که به جونش افتاده بود از خوردن همه قرصایی که طبق تجویز دکتر مصرف می‌کرد دردناک تر و تلخ تر بود.
شاید کمتر کسی می‌تونست حال اون پسر رو که به تازگی فهمیده بود دور و اطرافش چی میگذره و از طرفی تنها هم خونِش که به شکل بدی هم رنجونده بودش بیماری سختی داشت که تقریبا هیچ امیدی برای بهبودیش وجود نداشت، درک کنه.
سرش، پاهاش و چشم‌هایی که مدت طولانی‌ای خیس مونده بود‌ درد شدیدی داشت اما هیچکدومشون به پای قلب شکسته و غمگینش نمی‌رسید.
قلبی که درد و درمانش فقط به دست یک نفر بود، اونم فلیکسی که جیسونگ حتم داشت قرار نبود هرگز بابت رفتاراش ببخشتش و حتی اگه اون بچه هم ازش بگذره خودش نمی‌تونست بیخیال بدی ای که ناآگاهانه در حق برادرش کرده بود، بشه.
با لرزیدن گوشی موبایلش که محکم بین انگشتاش فشرده میشد، صفحه روشن شده‌اش رو نگاه کرد و آدرسی که مینهو براش فرستاده بود رو خوند. درست یا غلط، دیر یا زودش مهم نبود اون می‌خواست فلیکس رو ببینه و برای تمام کم و کاستیا و بدیاش با همیشه کنار عزیزِدلش موندن جبران کنه، برادر معصومش که دنیا و آدماش باهاش زیادی بد تا کرده بودن و این قافله خودش رو مستثنی نمی‌کرد!
با بلند کردن دستش تاکسی‌ای مقابلش ایستاد و بعد از دادن آدرس بیمارستانی که فلیکس داخلش بستری بود به راننده ترجیح داد چشم‌هاش رو کمی ببنده تا شاید کمتر سرخی درونش خبر از حالِ داغونِ صاحبش به مخاطباش بده.

********

بعد از قطع تماس حتی نتونسته بود از اون خلأ مزخرف خارج بشه و تو گوشه‌ترین قسمت اتاق زانوهاش رو بغل گرفته بود و با خیرگی به تخت سفیدش نگاه می‌کرد.
صداهایی که از بیرون اتاق میومد هشیارترش کرده بود اما هنوز هم نمی‌تونست بدن یخ کرده‌اش رو از آغوش سردِ زمینِ بیمارستان جدا کنه.
باز شدن در اتاق و ورود شخصی جز پرستار، مینهو و هیونجین کمی متعجبش کرده بود و همینطور تنها حضور داشتنش تو اون اتاق براش زیادی عجیب به نظر میرسید وقتی هوانگ تهیونگ با مجازاتی که بهش داده شد باید الان داخل زندان می‌بود نه آزاد و ایستاده مقابل نگاه بی رمق و خسته‌اش!
نزدیک شدن تهیونگ رو با چشم‌های خمارش تا نشستن اون پسر درست تو چند سانتی متریش دنبال کرد و تونست چهره آشناش رو از فاصله کمی از خودش ببینه.

Eternal meeting Donde viven las historias. Descúbrelo ahora