-آقای هوانگ، پس گفتین این نقاشی الهام گرفته از یه آدم واقعیه؟!
پسر با حرفی که مرد پیر مقابلش زد نگاهش رو از اون پیرمرد پنجاه ساله ای که سالها بود مشتری ثابت نقاشی هاش بود گرفت و به نقاشی که روی دیوار آویزون بود خیره شد، هربار با دیدن اون عکس قلب بی قرار و مریضش بی تاب تر از هر زمان دیگه ای میشد، مثل ماهی ای که از تنگ آبش بیرون پریده و برای ذره ای آب تقلا میکنه، قلبش هم برای داشتن دوباره اون آدم داخل بوم نقاشی تقلا میکرد، چشم های اشکی و بینی سرخ شده داخل بوم که با مهارت و ظرافت خاصی طراحی شده بود توجه هر آدمی که داخل نمایشگاه بود رو به خودش جلب میکرد، ولی آیا این آدم ها میدونستن اون نقاشی الهام از آدمیه که هوانگ این روزها بیشتر از هرکسی دلتنگشه؟!
-بله جناب کیم ، از یه شخصی الهام گرفتم.
پیرمرد که حالا نگاه نافذش کمی رنگ کنجکاوی گرفته بود به نقاشی زل زد و باهمون صدای محکمی که قادر به لرزوندن تن هرآدمی بود گفت:
-باید آدم باارزشی براتون بوده باشه که تصمیم گرفتین اونو با نقاشی زنده نگه دارین.
سرشو چرخوند و رو به هیونجین ادامه داد:-میدونید آقای هوانگ، هنرمندها وقتی عاشق بشن، برای زنده نگه داشتن معشوقشون دست به هرکاری میزنن، گاهی تبدیل به شخصیت های یه داستان میشن و مسیر سختی رو برای یه پایان خوش طی میکنن و گاهی مثل شما معشوقهــشونو روی یه بوم خالی سفید به تصویر میکشن تا همیشه زنده بمونن، برای یه هنرمند فرق نداره اون شخص مرده باشه یا زنده چون درنهایت این هنرها میشن رمز احساسات و جاودانه کردنشون.
دست هاشو از جیب شلوار پارچه ای که با کت سرمه ایش هماهنگ بود دراورد و روی شونه های هیونجین گذاشت:
-شما چی آقای هوانگ؟! درگیر یه پایان خوش شدین یا زنده نگه داشتنش برای اینکه کسی یادش نره که دیگه بینشون نیست؟!
هرکلمه ای که از بین لب های اون مرد خارج میشد مثل شمشیر زهرآلودی قلبشو نشونه میگرفت وبه توده ی سفت شده داخل گلوش که نشون دهنده بغضی سنگین بود اضافه میشد؛ باید چی میگفت؟! اصلا چطور باید میگفت؟! لبخند تلخی که روی لبای هیونجین نشست حتی دل مرد بی تفاوت کنارشو به درد آورد، نفسشو لرزون و عمیق بیرون داد تا اشک هایی که میخواستن به چشم هاش هجوم بیارن رو کنترل کنه، به نقاشی که زمانی تنها تسکین دردش بود خیره شد و آروم گفت:
-خودمم نمیدونم؛ گاهی وقتا حس میکنم شاید نویسنده داستان منم برام یه پایان خوش نوشته اما بعد یادم میاد وقتی کنارم نیست یعنی پایانی که داشتم انقدر هم خوب نبوده پس...
بغضی که هی داخل گلوش سنگین تر میشد اجازه حرف زدن رو ازش گرفت، اون دلتنگ بود، حتی فکر نمیکرد دلتنگی توصیف مناسبی برای حس و حالش باشه، شاید باید میگفت که از دلتنگی قراره دیوونه بشه، حتی پیرمرد کنارش هم میتونست اینو واضحا حس کنه، دستشو از روی شونه های هیونجین برداشت و دوباره داخل جیبش کرد ، نگاهشو از صورت غمگین و ماتم زده پسر کنارش گرفت و دوباره به نقاشی خیره شد و گفت:
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...