با تموم شدن آهنگ، فلیکس سرشو از روی شونه هیونجین برداشت، چندثانیه به کلاویه های پیانو خیره شد و بعد به سمت هیونجین برگشت:
-میشه بهم یاد بدی؟
هیونجین لبخندی زد:
-البته، هرموقع که دوست داشتی بیا اینجا تا یادت بدم.
فلیکس سری تکون داد و بلند شد و به سمت سونگمین و جونگین رفت:
-صدات خیلی قشنگه هیونجین هیونگ.
هیونجین با شنیدن صدای جونگین، بلند شد و اون هم به سمت بقیه رفت:
-اوه، واقعا؟ممنونم جونگین.
جونگین لبخندی زد، سونگمین و فلیکس حدود یک ساعتی اونجا نشستند که درآخر با پیجر سونگمین تماس گرفتند که یک مورد اضطراری توی بیمارستان پیش اومده و نیروی کافی ندارند و سونگمین مجبور شد بره، با رفتن عجله ای سونگمین، هیونجین رو به فلیکسی که مشغول بازی با انگشت هاش بود، گفت:
-فلیکس، میخای برسونمت؟
فلیکس سرشو بلند کرد و به نگاه نافذ هیونجین خیره شد:
-اگه بخام اینجا بمونم خیلی پررو بنظر میرسم؟ قول میدم جلوی دست و پاتون نباشم میتونم کمکتون هم کنم.
-معلومه که نه، میتونی تاهروقت دلت میخاد اینجا بمونی.
بعد بلند شد و گفت:
-احتیاجی به کمکت نیست چون نباید خودتو خسته کنی، به همین زودی توصیه های دکترو فراموش کردی؟
فلیکس لبخند کمرنگی زد، هیونجین رو به جونگین گفت:
-جونگین تا شلوغ نشده بقیه میزهارو تمیز کنیم، دیروز هم چند بسته براونی سفارش دادم، دونه های قهوه هم تموم شدن همشون حدود یکساعت دیگه میرسن.
-اوکیه هیونگ، بریم شروعش کنیم.
و بعد جونگین و هیونجین سراغ کارشون رفتند، فلیکس بلند شد و به سمت قفسه کتاب ها رفت، عاشق این قسمت کافه هیونجین بود، بعد چند دقیقه گشتن کتابی برداشت و روی نزدیک ترین صندلی نشست، دستشو زیر چونش گذاشت و شروع به خوندن کتاب کرد، کم کم با گرم شدن چشم هاش سرشو روی میز گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.
هیونجین بعد از مرتب کردن آشپزخونه، لیوان آبی ریخت تا اونو به فلیکس بده، حدود چهل دقیقه ای بود که مشغول بود و مطمئنا تا الان تشنهاش شده بود، به سمت فلیکس رفت و با دیدن اینکه سرشو روی میز گذاشته بود و نفس های عمیق و کشیدهاش نشون از خواب بودنش میداد، لبخند کمرنگی زد، لیوانو کمی اونطرف تر روی میز گذاشت، روی زانوهاش نشست و به صورتش خیره شد، از ذهنش گذشت که این پسر واقعا چهره فرشته هارو داره، مژه های بلند فلیکس روی گونه های کک و مکیش سایه انداخته بود و لب هاش از هرموقع دیگه ای قرمز تر بنظر میرسیدن، نگاه هیونجین به لب های فلیکس قفل شد، حس عجیبی درونش به جریان درومد که باعث شد ناخودآگاه دستشو بالا بیاره و انگشت شصتشو باتردید آروم روی لبای نرم و مرطوب فلیکس بکشه، نفس های هیونجین کشیده تر شده بودن و ضربان قلبش رو حتی واضحا میتونست بشنوه، آب دهنشو فرو برد و آروم زمزمه کرد:
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...