قدم های تند و پر از ناباورش هر ثانیه بیشتر از قبل سرعت میگرفتند و اجازه نمیداد پسر پشت سرش بهش برسه، حتی متوجه اشک های روی صورتش نبود و صرفا چیزی که چند ثانیه پیش شنیده بود مثل سیلی توی صورتش کوبیده میشد، با اسیر شدن بازوش بین دست قدرتمندی، قدم های تندش از حرکت ایستاد و به عقب برگشت:
-صبر کن جونگین صبر کن.
نگاه ماتم زده و ناباورش رو به صورت سرخ شده از خشم سونگمین دوخت، مبهوت لب زد:
-ولم کن.
سونگمین تکون محکمی به بازوش داد و سعی کرد آروم باشه:
-بس کن، باید حرف بزنیم.
جونگین دستشو روی مچ دست سونگمین گذاشت و از دور بازوش، رهاش کرد، ناباور گفت:
-چه صحبتی؟ چه صحبتی لعنتی؟ از اینکه پدر من همون راننده مستی بود که خانوادتو به کشتن داد حرف بزنیم؟
سونگمین لب باز کرد چیزی بگه اما نتونست، خودش هم شوکه بود حتی بیشتر از جونگین، نمیتونست باور کنه، نمیتونست باور کنه که عاشق پسر مردی شده بود که قسم خورده بود یک روز با دستای خودش اونو بکشه، مهم نبود براش که توی زندان بود، قسم خورده بود اینکارو کنه، اما حالا انگار سرنوشت خواب دیگه ای براش دیده بود، جونگین با دیدن سکوت پسر مقابلش، پوزخند تلخی زد و عقب گرد کرد و با آخرین سرعت از جلوی چشم های غم زده سونگمین دور شد.
چند دقیقه بود که بی حرکت سرجاش ایستاده بود و به جای خالی جونگین زل زده بود، اما با زنگ خوردن تلفن توی جیبش، به خودش اومد، با دیدن شماره ای آشنا، دکمه سبز رو فشار داد:-الو؟
-سونگمین میتونی خودتو برسونی؟ حال فلیکس زیاد خوب نیست.
نوی کسری از ثانیه نگرانی به وجودش سرازیر شد:
-الان خودمو میرسونم.
وگوشی رو، روی بوآ قطع کرد و باعجله تاکسی ای گرفت و به سمت عمارت به راه افتاد.
سرشو به شیشه تاکسی تکیه داد و چشم هاشو بست، حس میکرد چیزی به منفجر شدن سرش نمونده، اگه با خودش صادق میبود، کم آورده بود، واقعا کم آورده بود، تمام عمرش دنبال دوییدن بود و حالا که تونسته بود آرامششو پیدا کنه دوباره داشت ازش گرفته میشد، از وقتی بچه بود خانوادشو از دست داد، برخلاف هم سن و سال هاش هیچوقت نتونست دنبال تفریح بره چون باید مثل سگ جون میکند تا بتونی پولی برای درس خوندنش پیدا کنه و یه دانشگاه خوب قبول بشه.
با متوقف شدن تاکسی، چشم هاشو باز کرد، هزینه رو پرداخت کرد و به سمت عمارت پا تند کرد، با دیدن بوآ که پایین پله ها ایستاده بود و نگران دور خودش میچرخید، به سمتش رفت:-بوآ شی؟
بوآ با دیدن سونگمین به سمتش رفت و مضطرب گفت:
-اومدی؟
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...