- Repetition of life

1.3K 205 282
                                    

تنها چیزی که گوش هاش شنید همون سه کلمه بود و دیگه چیزی از حرفای دختر مقابلش که میگفت نمیفهمید، نگاه ماتم زده اش مثل کسایی که یخ زده باشن روی صورت کارینا خشک شده بود و قدرتی برای پلک زدن نداشت،حتی از موج احساساتی که به یکباره بهش دست داده بود چیزی نمی‌فهمید، نمیدونست کدوم احساس درونش قوی تره، ترس؟ هیجان؟ بغض؟پوچی؟ دلتنگی؟ خوشحالی؟ غم؟ و مخلوط تمام این احساسات باعث شد که دیدش با پر شدن چشم هاش از اشک تار بشه، به سختی نفسی کشید و گلوی خشک شده اش رو تر کرد، لب های لرزونشو از هم فاصله داد و مبهوت زمزمه کرد:

-حا...حامله...حامله ای؟

کارینا با دیدن چشم های نمدار و صورت شوکه هیونجین، نگرانی عجیبی بهش دست داد، اگه هیونجین بچه رو نمیخواست اونموقع باید چیکار میکرد؟!، هرچند که میدونست همچین آدمی نیست اما باز هم نگران بود، آروم گفت:

-تو...بچه رو...نمیخوای؟

هیونجین پلک هاشو روی هم فشرد و باز کرد، گیج سری تکون داد و زمزمه کرد:

-نه نه، اینطور نیست...من...فقط...شوکه ام.

لبخند محوی روی لب های کارینا نشست، میدونست که هنوز باورش نشده، دست هیونجین گرفت و بامکث روی شکمش گذاشت، انگار جریان برق قوی به بدنش وصل شده باشه، شونه هاش بالا پرید و نگاه خیس از اشکش به دستش که روی شکم کارینا بود، خیره موند، کارینا لبخندشو پررنگ تر کرد و با مهربونی گفت:

-باورش کن هیونجین، این بچه ماعه، بچه من و تو، داری پدر میشی.

انگار که حقیقت پررنگ تر از تمام چند لحظه پیش، مقابل چشم هاش شکل گرفته بود، اشک هاش از حصار خودشون آزاد شدند و روی گونه های یخ زده اش چکیدند و گرمی خودشونو به جا گذاشتند، بغضی از خوشحالی، دلتنگی و حسرت به گلوش چنگ زد، نگاه مبهوت و بغض آلودشو به چهره خندون کارینا دوخت و لب زد:

-دارم پدر میشم؟!

کارینا هم خنده پر از بغضی کرد، خودش رو جلو کشید و دستشو دور گردن هیونجین حلقه کرد، بوسه ای روی شقیقه هیونجین به جا گذاشت و کنار گوشش با بغض و خوشحالی لب زد:

-داری پدر میشی، چیزی که همیشه آرزوشو داشتی.

خنده محوی روی لب های هیونجین نشست و نگاه ناباورش دوباره سمت برگه ای که روی میز بود کشیده شد.

با احتیاط، سر کارینا رو که روی بازوش، بلند کرد و روی بالشت گذاشت، در بی سر و صدا ترین حالت ممکن نیم خیز شد، نگاهی به چهره غرق خواب دختر انداخت، هر بار نگاه کردن به اون دختر، بهش عذاب وجدان و پشیمونی میداد، متاسف بود، متاسف از اینکه زندگی مشترکی رو باهاش شروع کرده بود درحالی که احساساتش متعلق به شخص دیگه ای بود.
آهی کشید، آروم از روی تخت بلند شد، و بعد از برداشتن بسته سیگارش از اتاق بیرون رفت و قدم هاشو به سمت اتاق کارش کج کرد، با باز شدن در ، بوی رنگ و چسب مثل همیشه به مشامش رسید، درحالی که نخ سیگاری گوشه لبش میزاشت، با فندک روشنش کرد .
پک عمیقی به سیگار زد و دودشو مهمون ریه هاش کرد، نگاهش روی کتابخونه کوچیک‌ گوشه اتاق سر خورد، ناخودآگاه قدم های پر از تردیدش به سمت اونجا رفت، سیگارو از گوشه لبش برداشت و نگاه دلتنگش روی یک کتاب سر خورد، کتابی که عنوان « Dear H »ـش بیشتر از هر زمانی خاطرات گذشته رو به صورتش میکوبید.
سیگارو بین لب هاش نگه داشت و دست های لرزونش با مکث سمت کتاب رفت، هرچقدر که فرار میکرد باز هم قلب بی‌قرارش اون رو به اینجا میکشید.
کتاب رو از بین بقیه کتاب ها بیرون کشید، انگشت های یخ زده اش روی حروف کلماتی که اسم « لی یونگ بوک » رو نوشته بود، کشیده شد.
بغضشو قورت داد و با مکث کتاب رو باز کرد، سد مقاومت چشم هاش با دیدن اون عکسی که بین صفحات کتاب به چشم میخورد کافی بود تا بشکنه، بی توجه به چکیدن قطره اشکش روی صفحه، بدون اینکه نگاهشو از اون عکس بگیره، سیگارو از گوشه لبش برداشت و بی توجه روی زمین انداخت، انگشتشو با احتیاط روی صورت فلیکس کشید و با بغض لب زد:

Fudoshin ( Hyunlix , seungin )Where stories live. Discover now