بوآ رو به هیونجین و فلیکسی که بدون پلک زدن بهم خیره شده بودند کرد و آروم گفت:
-من تنهاتون میزارم.
و از اتاق بیرون رفت، اولین نفر هیونجین بود که به خودش اومد و لبخند کمرنگی زد:
-حالت بهتره؟
با دیدن نگاه ثابت فلیکس و سکوتش چند قدم جلو رفت، نمیدونست که فلیکس اونو شناخته یا نه؟سرشو کمی کج کرد و گفت:
-منو شناختی؟
فلیکس به خودش اومد، کاش قلبش انقدر تند نمیزد، شاید بخاطر اینه که این قلب متعلق به زنیه که پسر مقابل از خودشه، سری تکون داد و آروم گفت:
-شناختم، همون پسری هستی که کافه داری.
هیونجین لبخندی زد و با اشاره فلیکس روی مبل تک نفره اتاق نشست:
-سرنوشت عجیبیه نه؟
فلیکس هم مقابلش روی مبل دیگه ای نشست و چشم هاشو قفل چشم های هیونجین کرد:
-خیلی عجیبه.
-وقتی فهمیدم تویی خیلی شوکه شدم، اما انگار تو آنچنان تعجب نکردی.
فلیکس حتی نگاهشو یک اینچ هم از چشم های هیونجین تکون نمیداد، اون چشم ها از نظرش خیلی زیبا و در عین حال غمگین بودند:
-چون میدونستم تویی.
نگاه هیونجین رنگ تعجب گرفت و باشک پرسید:
-چجوری؟
-روزی که اومدی بیمارستان دیدنم، وقتی پرستار صدات زد بیرون بری
به هوش اومدم و دیدمت، باوجود ماسک از چشم هات معلوم بود.هیونجین بی حرف سرشو پایین انداخت و به میز کوچیک بینشون زل زد، نگاه سنگین فلیکسو روی خودش حس میکرد و هیچ نظری نداشت که دلیل نگاه عجیب اون پسر چی بود، چند دقیقه بینشون در سکوت سپری شد که تقه ای به در خورد و به دنبالش خانوم کیم با دو فنجون قهوه وارد اتاق شد و مقابل هیونجین و فلیکس گذاشت:
-ممنونم آجوما.
خانوم کیم لبخندی به فلیکس زد که فلیکس هم متقابلا لبخند مهربونی به روش زد، هرچی نباشه این زن توی این عمارت بیشتر از همه هواشو داشت و فلیکس متوجه چشم هایی که به لبخندش خیره موندن نبود، هیونجین از نظرش گذشت که چقدر اون صورت ظریف و زیبا با لبخند بیشتر میدرخشه و چقدر توی اون لباس های گشاد و راحتی خونگی عین بچه ها بنظر میرسید، بالاخره نگاهشو از فلیکس گرفت و انگشت هاشو دور فنجون قهوه قفل کرد و پرسید:
-میتونم بپرسم چند سالته؟
-کسایی که اکثرا این سوالو ازم میپرسن یه حالت داره، اینکه از نظرشون من خیلی بچم و زیادی خودمونی صحبت میکنم.
ابروهای هیونجین بالا پرید:
-انگار خودتم خبر داری.
فلیکس شونه ای بالا انداخت و بیخیال جواب داد:
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...