هیونجین باحرص لبخندی زد، از فلیکس فاصله گرفت و به سمت جونگینی که با دهن باز و شوکه به اون دونفر زل زده بود چرخید، دندوناشو روی هم فشرد و لبخندشو همچنان حفظ کرد:
-بله جونگین؟
اما جونگین صحنه ای که میدید رو باور نمیکرد گیج گفت:
-ها؟
-صدام زدی؟
جونگین به خودش اومد، تند تند سری به چپ و راست تکون داد و با همون حالت شوکه با انگشت اشاره ای به داخل کرد:
-سونگمین اومده دنبال فلیکس.
فلیکس به خودش اومد و هیونجینو سریع هل داد و باهول گفت:
-من برم.
و از کنار هیونجین و جونگین گذشت و داخل شد، هیونجین نفسشو کلافه بیرون داد و خواست اون هم بره که با صدای جونگین پاهاش از حرکت ایستاد:
-هیونگ، من الان چی دیدم؟
هیونجین سرفه مصنوعی کرد و خودشو به اون راه زد:
-چیزی دیدی مگه؟
کم کم لبخند شیطونی روی لبای جونگین نشست و خودشو از هیونجین آویزون کرد و دستشو دور گردنش حلقه کرد:
-یاااا هیونگ، اگه من نمیومدم معلوم نبود کارتون به کجا میرسید.
هیونجین تنها خندید و باهم وارد کافه شدند.
————————————————
رو به آخرین مشتری لبخندی زد و کمی خم شد:-روز خوبی داشته باشید.
و بعد درو آروم پشت سرش بست، تابلوی کوچیک روی در رو برگردوند تا با دیدن کلمه «بسته» مردم دیگه داخل نیان، خسته کشی به بدنش داد و وارد آشپزخونه شد، نگاهی به ساعت دیواری انداخت، سه دقیقه وقت داشت ، برگه ای که میخواست رو از توی کشو برداشت و در همون حال شماره فلیکس رو گرفت، همونجور که چشم هاش متن اون برگه رو دنبال میکردند به صدای بوق های پشت گوشی گوش میداد که پس از چند لحظه صدای دیپ فلیکس توی گوشش پیچید:
-هیونجین؟
نگاهی به ساعت انداخت، دو دقیقه:
-به سلامت رسیدی خونه؟
فلیکس خودشو روی تخت انداخت و به سقف زل زد:
-آره، خیلی وقته رسیدم.
-شام خوردی؟
فلیکس چشم هاشو بست، دلش میخواست صدای هیونجین به تمام قلبش نفوذ کنه:
-آره تو چی؟
-من؟ اوه نه تازه کارم تموم شد.
-چی ؟ هنوز کافه ای؟
-آره...
هیونجین نگاهش به ساعت خیره موند، ده ثانیه:
-فلیکس...
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...