-صبر میکنم، حتی اگه بمیرمم توی دنیای بعدی برات صبر میکنم.
هیونجین نفس عمیقی کشید و فلیکسو از خودش فاصله داد، دستاشو دور صورتش قاب کرد و آروم با نوک انگشت اشک هاشو از روی صورتش کنار زد:
-ممنونم که برام صبر میکنی.
فلیکس بغض کرده چیزی نگفت، هیونجین با حس داغی پوست فلیکس زیر دستش نگران گفت:
-خیلی تب داری فلیکس، میخای بریم دکتر؟
فلیکس سرشو به چپ و راست تکون داد و آروم گفت:
-نه خوبم، فکر کنم بخاطر دیشبه.
-ولی اگه خطرناک باشه برات چی؟ به سونگمین خبر بدم؟
فلیکس دستشو روی دست هیونجین که روی گونش بود گذاشت و آروم گفت:
-خوبم واقعا چیزی نیست، به سونگمین نگو با غرغرهاش کلمو میکنه.
هیونجین بلند شد و گفت:
-پس برات دارو میارم، بعد برو یکم استراحت کن.
و چندتا قرص سرماخوردگی و لیوان آبی برای فلیکس آورد، بعد اینکه مطمئن شد قرص هارو خورد دستشو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد:
-باید استراحت کنی، نباید حالت بدتر شه.
فلیکس معترض خواست بگه «ولی من میخام کنارت بمونم» اما لحظه آخر منصرف شد، نباید هیونجینو با کارهاش تحت فشار میزاشت ، بی حرف دنبالش راه افتاد.
فلیکسو روی مبل خوابوند، به سمت اتاق رفت و پتوی نازکی برداشت تا اونو روی فلیکس بندازه، تمام مدت فلیکس با چشم های درشتش به حرکات هیونجین زل زده بود، هیونجین دستی روی موهاش کشید و بالبخند گفت:-خوب استراحت کن.
و خواست از کنارش بگذره که سریع مچ دستشو گرفت، با دیدن نگاه سوالی هیونجین ، آروم آب دهنشو فرو فرستاد و زمزمه کرد:
-پیشم بمون.
-فلیکس...
فلیکس چشم هاشو کلافه بست:
-میدونم، توقع چیزی ازت ندارم فقط کنارم بمون تا وقتی خوابم ببره.
هیونجین نفس عمیقی کشید و بامکث کوتاهی کنارش نشست، چجوری میتونست به این چشم ها نه بگه؟ فلیکس سرشو روی پاهای هیونجین گذاشت و پتو رو تا نوک بینیـش بالا کشید و نگاهشو به میز دوخت، تنها صدای نفس های جفتشون سکوت خونه رو میشکست، و فلیکسی که از نوازش شدن موهاش توسط هیونجین به آرامشی رسیده بود که هیچوقت تجربش نکرده بود، نمیدونست چقدر گذشت که چشم هاش گرم شد و به خواب رفت.
هیونجین بعد از اینکه مطمئن شد فلیکس خوابش برده، آروم بلند شد و یکی از کوسن های مبل رو زیر سرش گذاشت، پتو رو، روش مرتب کرد و بعد از اینکه مطمئن شد تبش کمتر شده، دسته کلید هایی رو برداشت و از پله های گوشه سالن به سمت طبقه بالا رفت، تنها یک اتاق اینجا وجود داشت و تنهایی جایی بود که هیونجین هیچوقت ازش خسته نمیشد، کلیدو توی قفل چرخوند و آروم بازش کرد، بوی رنگ و چوب توی اتاق پیچیده بود، داخل اتاق شد و نفس عمیقی کشید و نگاهشو یک دور اطرافش چرخوند، از وقتی مادرشو از دست داده بود پاشو این اتاق نزاشته بود، به سمت بوم نقاشی رفت، لبخند تلخی روی لباش نشست، نقاشی نصفه ای از مادرش که قرار بود روز تولدش بهش بده اما هیچوقت کامل نشد، انگشت اشاره شو روی نقاشی کشید و زمزمه کرد:
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...