-منو ببوس.
تو علم زیست شناسی وجود ماهیچه ای به اسم قلب با پمپاژ خون و ضربان های منظم یکی از مهمترین علائم زنده بودنه، اما حسی که هیونجین داشت وجود هر علمی رو زیر سوال میبرد، چون قلبی که بخواد بتپه و صداشو بشنوه با همین دو کلمه از کار ایستاد، اما پسر مقابلش مصمم تر از هر زمان دیگه ای توی چشم هاش مثل همیشه خیره شده بود و انگار متوجه کار بی رحمانه ای که با هیونجین کرده بود، نبود، نگاه هیونجین از اون چشم ها روی لب های مرطوب و قرمز فلیکس قفل شد، دوباره تمام اون حس ها بیدار شدند و تمام وجودش دستور میدادند که طعم اون هارو برای یکبار هم شده بچشه و بعد حتی اگه میمرد هم خیالش راحت بود، با نفس های لرزونی تسلیم خواسته پسر کوچیکتر و صداهای سرش شد و کمی خم شد، چشم های فلیکس ناخودآگاه بسته شد، نزدیکتر شدن اون پسرو به خودش حس میکرد اما درست لحظه ای که منتظر بود تا مثل تشنه ای سیراب بشه، لب های خنک هیونجین رو، روی پیشونیش حس کرد، چشم هاش آروم باز شد و لبخند محوی بین گریه هاش روی لباش جا خوش کرد، حتی حالا بیشتر قلبشو به این پسر باخته بود، هیونجین بوسه عمیقی روی پیشونی فلیکس به جا گذشت و عطر موهاشو به ریه هاش فرستاد، بدون اینکه لب هاشو جدا کنه زمزمه کرد:
-بعدش نمیتونستم عواقب کارمو بپذیرم.
فلیکس نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد، به مردمک های گرم و مهربون هیونجین زل زد، گاهی با خودش فکر میکرد چجوری چشم های یک نفر ممکن بود انقدر نافذ باشه، اما حالا که مطمئن شده بود هیونجین نسبت بهش حس هایی داشت بی پرواتر از همیشه عمل میکرد، در واقع مثل فلیکس واقعی، آروم گفت:
-ما چی ایم ونگوگ؟ دوستای نزدیک؟ رفیقای صمیمی؟ همدرد؟ غریبه؟
هیونجین تار موی فلیکسو از روی صورتش کنار زد و زمزمه کرد:
-تو دلت میخاد چی باشیم؟
فلیکس سکوت کرد، نمیتونست الان اعتراف کنه، میترسید، میترسید که هیونجین پا بزاره روی تمام احساساتشون و اون موقع فلیکس میشکست:
-تاریخ از عاشقا متنفره، میخام نزدیک ترین فرد بهت باشم، میخام تورو زندگی کنم .
لبخندی روی لبای هیونجین نشست، سر فلیکسو روی سینش برگردوند:
-پس من برات تاریخی میسازم که حتی از هوایی که نفس میکشم بهم نزدیک تر باشی و منو زندگی کنی.
فلیکس دوباره بغض کرد، چجوری انقدر شیفته کوچیکتر کلمات هیونجین شده بود، حلقه دستشو محکمتر کرد، چند دقیقه ای که تو بغل هم در آرامش بودند و گاهی بوسه های گاه و بیگاه هیونجین روی موهاش نشون از حضور واقعیش میداد، بالاخره هیونجین حرف زد:
-فلیکس، من از صبح سر پا بودم، بیا بریم خونهما.
فلیکس سری تکون داد و به اجبار از مکان امنش فاصله گرفت، تنها جایی که میتونست بره همونجا بود، البته خونه سونگمین هم بود اما فلیکس میخاست فکر کنه که فقط خونه هیونجین براش وجود داشت.
در خونه رو باز کرد و وارد شد، میدونست پدرش الان خوابه، تنها چراغ های دیوارکوب فضای خونه رو روشن نگه داشته بودند، فلیکس مثل بچه ای دوساله دست هیونجینو گرفته بود و دنبالش میرفت، نگاهی به اطراف انداخت، حتی با وجود تاریکی خونه میشد متوجه راحت بودنش شد، وارد اتاق هیونجین شدند، هیونجین دستشو از دست فلیکس بیرون کشید و گفت:
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...