چند لحظه ای که شاید برای فلیکس اندازه هزاران سال پر از تاریکی و عذاب میگذشت بهم زل زده بودند، لحظاتی که درست شبیه به افتادن داخل چاله ای بی انتها و تاریک بنظر میرسید که تمام خاطرات تلخ نوجوونی و گذشته رو برای فلیکس تکرار میکرد.
-فلیکس؟ کی اومد...
بوآ در حالی که از تاخیر فلیکس نگران شده بود، بلند شد و به سمت در اومد اما با دیدن شخصی که پشت در بود، با بهت سر جاش ایستاد و ترس و وحشت بیشتر از قبل به وجودش چنگ زد.
بومجونگ با دیدن بوآ پوزخندی زد، بی توجه به فلیکس که شوکه ایستاده بود، وارد خونه شد و در رو بست، خطاب به بوآ گفت:-پس تو هم اینجایی، نباید به منم میگفتی برای دیدن پسر خونده عزیزم میومدم؟
و از قصد کلمه «عزیزم» رو با تاکید بیان کرد. بوآ نفسی کشید و با صدایی که لرزشش واضح بود، گفت:
-اینجا...اینجا چیکار میکنی؟
فلیکس نفس عمیقی کشید و سمت مرد برگشت، تمام وجودش آشفته شده بود، از اون مرد میترسید، نه ترسی که از ضعف باشه، بلکه از قدرتش و کارهایی که میتونست با هیونجین کنه میترسید و میدونست که حضورش اینجا بی دلیل نیست، آب دهنش رو فرو برد و آروم گفت:
-بهتره زودتر از اینجا بری.
نگاه پر از تمسخر بوم جونگ سمت فلیکس چرخید، قدمی جلو رفت که بوآ با ترس گفت:
-بهش کار نداشته باش.
فلیکس اخمی کرد و نگاهش رو به مادرش دوخت، دلش نمیخواست مادرش باز هم مثل گذشته شاهد این صحنه ها باشه و اشک بریزه، با لحن جدی ای گفت:
-من اون پسر بچه گذشته نیستم مامان.
نگاهش رو دوباره به چشم های بی حس بوم جونگ دوخت و ابرویی بالا انداخت:
-که اجازه بدم منو کتک بزنه.
پوزخندی روی لب های بوم جونگ بعد از اون حرف جا خوش کرد، نگاهی به سر تا پای فلیکس انداخت و گفت:
-حق با پسرته بوآ، دیگه بچه نیست اما...
قدم دیگه ای نزدیک رفت و به چشم های گستاخ پسر خیره شد:
-اما پسرت فراموش کرده که بر خلاف گذشته چیزهایی برای از دست دادن داره.
انگشت هاش رو مشت کرد و سعی کرد که واکنشی نشون نده، پس میدونست، خبر داشت که با هیونجین دوباره هم رو میبینن.
بوم جونگ با دیدن سکوت فلیکس، پوزخندش عمیق تر شد و گفت:-چرا ساکت شدی پس؟
فلیکس با خشمی که دیگه نمیتونست کنترلش کنه، دندون هاش رو روی هم فشرد و غرید:
-دستت بهش بخوره قسم میخورم که میکشمت، حتی یک روز به زندگیم هم مونده باشه میکشمت.
کم کم لبخند روی لب های بوم جونگ تبدیل به قهقهه های دیوانه وار بلندی شد که به تن بوآ و فلیکس، بیشتر از قبل لرز انداخت، اون مرد دیوونه بود، دیوونه ای که هیچکس نمیتونست جلوش رو بگیره.
انگشت های مشت شده اش رو سفت تر کرد و نگاهش بیشتر از قبل رنگ نفرت گرفت، کم کم خنده های بوم جونگ کمرنگ شد تا در آخر باز هم لبخند پر از تمسخری روی لب هاش باقی موند، چند لحظه به چشم های فلیکس خیره شد و بعد دستی روی صورتش کشید و قدمی عقب رفت:
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...