پک های عمیقی که پشت سر هم به سیگار میزد، دود بیشتری رو مهمون ریه هاش میکرد و طعم گس سیگار رو به گلوش هدیه میداد، نگاهش رو فندکی که مابین دست هاش اسیر بود میچرخید، طرح پروانه ای که روش کشیده شده بود، خاطرات گذشته رو توی سرش تکرار میکرد، گذشته ای که هر از گاهی به افکار زمان حالش میچسبید و یادآوری برای اون فردی میشد که مسبب نسخ شدنش برای سیگاری بود، شاید حالا با وجود فلیکس توی زندگیش وقتش بود که این هدیه رو پس بده، هیونجین آدم خیانت کردن نبود، نه وقتی که شخصی به معصومیت فلیکس توی زندگیش بود که حتی روحش از آسیب دیدن مورچه ای هم آزرده میشد، فندک اسیر انگشت هاش رو مقابل چشم هاش بالاتر آورد و از نزدیکتر بهش خیره شد، حرف K که به انگلیسی گوشه ای نوشته شده بود، خاطرات چهار سال پیش رو توی ذهنش بیدار کرد، زمانی که فقط یه دانشجوی بیخیال بود:
"
-اسم این سبک امپرسیونیسمه.نگاهشو از بوم نقاشی مقابلش گرفت و به «اون» خیره شد، مثل همیشه با بیخیالی تمام به شکم روی تخت دراز کشیده بود و سیگار باریک لای انگشت های خوش تراشش بین لب های سرخش میسوخت و دود میشد و خاکسترش توی جاسیگاری کنار دستش خاموش میشد.
نفس عمیقی کشید و نگاهشو ازش گرفت و دوباره به بوم نقاشی دوخت:-حواست با منه؟
صدای خنده ریزش توی گوشش پیچید و چندثانیه بعد صدای بیخیالش :
-باور کن همشو حفظم، مثلا میدونم که برای کشیدن اون نقاشی باید ضربه های شکسته و کوتاه قلمو آغشته به رنگهای خالص و نامخلوط به جای ترکیبهای ظریف رنگها استفاده بشه.
هیونجین لبخند محوی زد، قلموی بین دست هاشو توی لیوان آبی که حالا بخاطر رنگ های قاطی شده درونش هیچ شباهتی به مایعی به اسم آب نداشت، گذاشت و به سمتش چرخید:
-و اسم کسی که اونو بنیانگذار این سبک میدونن؟
چشم های براق و درشتش رو به نگاه هیونجین دوخت و سرشو با لوندی که ذاتی بود خم کرد که باعث شد موهای پرکلاغیش همراه باهاش تکون بخوره و نگاه هیونجین رو به دنبال خودش بکشه، سیگارو بین لب هاش گذاشت و با نیشخند، شمرده شمرده گفت:
-کا...می...پی...سا...رو
لبخند هیونجین عمیق تر شد، از روی صندلی بلند شد و همونجور که دست های آغشته به رنگشو به پیشبند میکشید تا اثر خیسی رنگ ها پاک بشه، گفت:
-اگه همه اینارو میدونی چه اصراری داری که من هنوز بهت آموزش بدم؟
خنده ای کرد و ته مونده سیگارو توی جاسیگاری له کرد، چرخید و به پشت دراز کشید و به هیونجین که بالای سرش ایستاده بود خیره شد:
-وقتی میدونی چرا ازم میپرسی؟
نگاه هیونجین از اون چشم های زیبا، به پایین سر خورد که لباسش بیشرمانه سفیدی گردن و پوستشو به نمایش میزاشت، آب دهنشو قورت داد و نگاهشو گرفت و کنارش روی تخت نشست:
BẠN ĐANG ĐỌC
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...