بعد از اینکه سری به پدرش که زیر سرم بود زد، به سمت اتاق دکتر به راه افتاد، تقه ای به در زد و بعد از شنیدن «بفرمایید داخل» وارد اتاق شد.
هیونجین نگاهی به فضای سفید و راحت اتاق کرد و بعد نگاهشو به دکتر داد، دکتر چوی با دیدن پسرکی که یک هفتست مهمون این اتاقش شده، لبخند کمرنگی زد و گفت:-تویی هیونجین؟ بیا بشین.
هیونجین روی مبل تکی اتاق نشست.
اقای چوی به صورت خسته هیونجین زل زد، زیر چشم هاش گود افتاده بود و سفیدی چشم هاشم قرمز شده بود، میدونست این پسر داره غم سختی روی دوشش تحمل میکنه، پدرش که هم دوست چندساله اقای چوی بود حال چندان خوبی نداشت و مادرش...
با شنیدن صدای هیونجین از خیالاتش خارج شد:-آجوشی؟
هیونجین با دیدن نگاه سوالی دکتر چوی ادامه داد:
-مامانم امروز بهتره مگه نه؟
و با التماس بهش زل زد، انگار میخواست بشنوه که قراره دوباره یه خانواده سه نفره بشن اما همیشه سرنوشت اون چیزی نیست که انتظارشو داری.
-ما باهم حرف زدیم هیونجین.
-حرف؟اونا حرف نبودن فقط یه سری اصطلاحات پزشکی بودن که هیچ ربطی به مامان من نداشت، فقط بهم بگو که مامانم امروز بهتره.
اقای چوی اهی کشید و به پشت صندلی تکیه داد، میدونست که باید اینو دیر یا زود به هیونجین میگفت، از اونجایی که امیدی برای مادرش وجود نداشت و غیر از اون با دکتر کانگ درباره عمل پیوند قلب سوهی به یه پسر جوون صحبت کرده بود، وقتش بود که با هیونجین صحبت کنه:
-باید یه چیزی بهت بگم.
کورسوی امیدی تو دل هیونجین روشن شد، شاید قرار بود خبر خوبی بشنوه؟بااسترس منتظر بود دکتر چوی حرفشو ادامه بده اما از اون نگاه و لحن جدی لحظه ای ترس به دلش افتاد، اقای چوی چند ثانیه مکثی کرد تا کلماتشو توی ذهنش مرتب کنه، چجوری باید بهش این قضیه رو توضیح میداد؟ حتی برای خودش هم سخت بود، اون زن همسر و شریک زندگی دوستش بود، نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد:
-باید اجازه بدی مادرت بره!
-چی؟؟؟؟؟؟؟
به صورت بهت زده هیونجین زل زد:
-هیونجین، مادرت زنده نمیمونه.
دکتر چوی اگه میدونست با این سه کلمه چه بلایی سر قلبش میاورد باز هم اینو میگفت؟سعی کرد که احساساتش بهش غلبه نکنه و بتونه احترام مرد مقابلشو نگه داره:
-درباره مادر من اینجوری حرف نزنید لطفا، اون زندس، داره نفس میکشه بعد...
صداش از بغض لرزید، نفسی گرفت و ادامه داد:
-بعد شما دارید اینجوری میگین؟به جای اینکه کاری کنید زودتر خوب شه؟اگه از عهدش برنمیاید انتقالش میدیم یه بیمارستان دیگه.
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...