« هفت سال قبل، پونزدهم نوامبر 1993 »
قلمو بین دستاش میچرخوند و گاهی زیر چشمی نگاهی به مرد گوشه سالن مینداخت و بعد دست هاش برای کشیدن جزئیات صورت اون مرد روی دفتر مقابلش به حرکت درمیومد، یکی از عادت هاش بود از وقتی که تصمیم گرفته بود برخلاف تمامی آدم های اطرافش دنبال علاقه ای بره که کمتر کسی سراغش میرفت، دوست داشت ساعت ها بشینه و از چهره های مردم طراحی کنه، مردم هایی که هرکدوم رنگ و حس خودشونو داشتن، دخترهای جوونی که چشم هاشون از ذوق برق میزد، مرد میانسالی که وسط تایم ناهار شرکت به اونجا میومد تا با خوردن قهوه ای خستگیشو از تنش ببرون کنه، زن زیبایی که گاهی به اونجا سر میزد و ساعت ها از شیشه به بیرون زل میزد و به راحتی میشد حسرت رو از چهره رنج دیدش خوند. روزانه تعداد زیادی از آدم های مختلف میدید و هیونجین عاشق به تصویر کشیدن اون همه آدم و احساسات متفاوت بود.
-آقای هوانگ؟!
هیونجین با شنیدن صدای مردونه ای به سرعت سرشو بالا گرفت، نگاه نافذ مرد مقابلش که تا چند دقیقه پیش مشغول خوردن قهوه بود رو مقابل خودش دید:
-ترسوندمتون؟!
هیونجین به خودش اومد و سریع گفت:
-نه آقای کیم فقط غرق افکارم شده بودم
آقای کیم چند اسکانس مقابل هیونجین گذاشت و گفت:
-بهتره بگیم غرق کشیدن دنیای اطرافت شده بودی
و با سر به دفتر مقابل هیونجین که نیم رخ آقای کیم رو کشیده بود اشاره کرد:
-عادت جالبی دارین؛ اگه ازتون بخام اونو بهم بفروشین خودخواه بنظر نمیرسم؟!
نگاه هیونجین رنگ تعجب گرفت، درک نمیکرد چرا باید اون مرد یه نقاشی سیاه و سفید ساده رو میخرید، اما چیزی نگفت و بی حرف برگه رو از دفتر مقابلش کند و با دو دست مقابل آقای کیم نگه داشت و بالبخند گرمی که همیشه مهمون لب هاش بود گفت:
-مایه افتخارمه که ازش خوشتون اومده، احتیاجی به فروختن نیست لطفا اینو ازم به عنوان یک هدیه کوچیک قبول کنید.
آقای کیم همیشه شیفته متانت و فروتنی پسر کافه دار مقابل شرکتشون بود، بدون اینکه مثل همیشه حتی لبخندی بزنه برگه نقاشی رو از هیونجین گرفت و بهش زل زد:
-پسر با استعدادی هستین، امیدوارم که این استعداد فقط یه سرگرمی نباشه.
-البته که نه؛ من استاد نقاشی و طراحی هستم و یه آموزشگاه بزرگ کار میکنم.ابروهای آقای کیم کمی بالا رفت، حقیقتا همیشه این پسر زیبا رو تحسین میکرد :
-بابت قهوه ممنون، روز خوبی داشته باشی.
هیونجین کمی به نشونه احترام خم شد و گفت:
-شماهم همینطور.
با خارج شدن اقای کیم از کافه و دور شدن از نقطه دیدش دوباره سر صندلی نشست، دستشو زیر چونش گذاشت و به کافه ای که حالا خلوت بود و کسی حضور نداشت زل زد، هیونجین عاشق اینجا بود، حاضر بود تا اخر عمرش توی این کافه نقاشی چوبی که روی دیوارهاش تابلوهای نقاشی آویزون بود و گوشه کافه کتابخونه نسبتا بزرگی از معروف ترین کتاب های دنیا وجود داشت زندگی کنه، همونجور که مشغول کنکاش اطرافش بود صدای زنگوله در و به دنبالش ورود پسر جوونی به خودش اومد و از سرجاش بلند شد و به عادت همیشگیش لبخند مهربونی زد و گفت:
ESTÁS LEYENDO
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanficداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...