شاید تمام اون لمسی که برای هر دو طرف عجیب و پر از دلتنگی بود، به یک دقیقه هم نکشید که هیونجین به سرعت سرشو عقب کشید و تماس لب هاشونو قطع کرد، شوکه رو به فلیکسی که با اخم محوی به چشم هاش خیره شده بود، لب زد:
-چیکار...چیکار میکنی؟
فلیکس درحالی که سعی میکرد به ضربان های قلبش که میشنید بی تفاوت باشه، آب دهنشو قورت داد و زمزمه کرد:
-فقط میخواستم همه چی یادم بیاد.
هیونجین چشم هاشو محکم روی هم فشرد، کلافه دستی به صورتش کشید، وجودش به آتیش کشیده شده بود و تنها خودش میدونست با چه سختی ای از بوسه ای که روزها دلتنگش بود، گذشته بود.
اما جو داخل اتاقک ماشین، هرلحظه ارادهاش رو سست تر میکرد، دستگیره ماشین رو کشید و پیاده شد.
نگاه متعجب فلیکس به هیونجینی که مقابل ماشین راه میرفت و بعد از چند ثانیه سیگاری روشن کرد، خیره موند.
لبه جدول نشست و درحالی که پک های عمیقی به سیگار بین انگشت هاش میزد، کلافه موهاشو توی چنگ گرفت.
نباید این اتفاق میوفتاد، اینکه دوباره باعث بشه فلیکس حس کنه که داره زندگی اون و کارینا رو بهم میزنه، آخرین چیزی بود که میخواست اون هم وقتی که مقصر اصلی فقط خودشه.
چند پک عمیق دیگه به سیگار زد و بعد نوک سرخش رو با سنگ لبه جدول خاموش کرد، بلند شد که همون موقع نگاهش به نگاه اخم آلود فلیکس طلاقی پیدا کرد، نمیدونست چند دقیقه به اون چشم ها زل زد اما درنهایت به سختی نگاهشو گرفت و دوباره داخل اتاقک ماشین جا گرفت، سکوت سنگین ماشین، پس از چند دقیقه با صدای فلیکس شکست:-معذرت میخوام قصد...
-من متأهلم.
حرفش با حرفی که هیونجین به زبون آورد، قطع شد.
حرفی که اون لحظه حتی نمیدونست چرا دلش میخواست که برای شنیدنش، کر میشد.
نگاه بهت زده اش روی نیمرخ هیونجین ثابت موند، این غم عجیبی که ته دلش احساس میکرد، چی بود؟
مگه چقدر اون پسر رو میشناخت که توی اون لحظه دلش میخواست بعد از شنیدن اون حرف، فقط ناپدید بشه؟
دستی روی گلوش کشید، توده سنگین و غریبه ای رو حس میکرد که راه نفس کشیدن رو براش مشکل میکرد، به سختی آب دهنشو قورت داد و زمزمه کرد:-متاسفم، نمیدونستم.
هیونجین نفسی کشید، بدون اینکه نگاهی به فلیکس بندازه، ماشین رو، روشن کرد و به سمت خونه راه افتاد.
تمام طول مسیر حتی یکبار هم به فلیکس نگاه نکرد و پسر هرلحظه بیشتر داخل افکار مبهم و آشفته ذهنش غرق میشد.
بعد از اینکه مطمئن شد فلیکس به همراه سونگمین داخل خونه رفتند، راهشو به سمت خونه خودش کج کرد.
بعد از پارک کردن ماشین، پیاده شد و وارد خونه شد که همون موقع با دیدن خانوم بائه که با سینی ای از غذاهای دست نخورده، از اتاق مشترکش با کارینا بیرون اومد، به سمتش رفت و بااخم محوی اشاره ای به غذاها کرد:
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...