دستش رو از شیشه پنجره بیرون برد و در حالی که به باد سرد پاییزی اجازه میداد که به پوست داغش بخوره و از گرمای خوشایندی که حس میکرد کم کنه، پلک هاش رو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید.
هنوز هم باورش نمیشد ، اتفاقاتی که یک ساعت پیش افتاده بود و حالا کنار هیونجین داخل ماشین نشسته بود، در عرض چند ساعت همه چیز بینشون عوض شده بود و با وجود اینکه هنوز هم از اتفاقات گذشته دلگیر بود، اما نمیتونست منکر حس خوبی که درون قلبش پیچیده بود، بشه.-پنجره رو ببند، سرما میخوری.
لبخند محوی روی لب نشوند و بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه، در جواب هیونجین گفت:
-سرما بخورم تو مواظبمی.
با نشستن دست آشنایی روی دستش، پلک هاش رو از هم باز کرد و سرش رو سمت هیونجین چرخوند، هیونجین لبخند محوی زد و گفت:
-من مواظبتم اما به فکر خودت یاش.
فلیکس نیشخندی زد و بی هیچ حرف دیگه ای، شیشه ماشین رو بالا کشید و بعد سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و به نیمرخ هیونجین که مشغول رانندگی بود خیره شد.
لحظاتی غرق اون چهره غمگین و خسته شده بود بی توجه به قلب مردی که زیر اون نگاه نافذ، درست مثل اوایل روزهای آشنایی، در حال ذوب شدن بود:-چرا بهم اینجوری نگاه میکنی فودوشین؟
فلیکس نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به دست هاشون دوخت، دست های بزرگ هیونجین به طور کامل دست های کوچیکش رو پوشونده بود، زمزمه کرد:
-موقعی که بیهوش بودم، یعنی توی کُما بودم، یه خوابی دیدم.
هیونجین، نیم نگاهی به صورت پسر انداخت و بعد نگاهش رو به جاده دوخت و پرسید:
-چی دیدی؟
ذهن فلیکس به سمت اون خواب پرواز کرد، هنوز هم خیلی خوب جزئیات خوابش رو به خاطر داشت، اما بخاطر از دست دادن حافظه اش فکر میکرد که چیزی جز یک رویای توهمی نیست هرچند که الان میفهمید، حقیقت چیز دیگه ای بود:
-توی یه جایی بودم، یه دشت سر سبز، دقیقا مثل بهار، خورشید میتابید و نسیم ملایمی هم میوزید اما تنها نبودم...
نگاهش رو از قفل دست هاشون گرفت و دوباره به نیمرخ مرد دوخت که با دقت به حرف های فلیکس گوش سپرده بود، با مکثی ادامه داد:
-یه دختر بچه هم کنارم بود، موهای مشکی و براقی داشت، با چشم های کشیده و همرنگ موهاش، و زیر چشمش درست مثل تو یه خال کوچیک داشت.
با هر کلمه ای که از زبون فلیکس خارج کیشد، هیونجین حس میکرد نفسی برای کشیدن نداره:
-داشت توی بغلم گریه میکرد، ولی حتی قدرت تکون خوردن و حرف زدن نداشتم، گریه میکرد و میگفت بابام تنها مونده.
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...