- Non-existent legend

1.3K 199 249
                                    

برای سومین بار انگشتش روی شماره فلیکس لغزید اما باز هم با بی پاسخ موندن تماسش و بوق هایی که در آخر به پیام ضبط شده ای که نشون از این میداد پسر میلی به حرف زدن باهاش نداره، کلافه دستی روی صورتش کشید و گوشی رو، روی مبل پرت کرد.
باید بهش سر میزد اما نمیتونست همینجوری هم کارینا رو تنها بزاره، حتی با وجود خانوم بائه، باز هم میترسید.
نگاهشو به در اتاق دوخت، چند دقیقه ای میشد که داخل اتاق بود، از فکری کع توی ذهنش اومد ناخودآگاه اخم محوی روی چهره اش نشست، اگه دوباره به خودش آسیب زده باشه؟
به سرعت قدم هاشو به سمت اتاق برداشت، در نیمه باز بود، دستشو روی دستگیره گذاشت و قدم به داخل اتاق برداشت ، با دیدن کارینا که کنار کتابخونه ایستاده و به چیزی وسط دست هاش خیره شده بود ، نفس راحتی کشید.
قدمی جلو رفت و گفت:

-پیداش نکردی؟ چرا صدام نز...

اما با بلند شدن سر کارینا و دیدن چشم های پر از اشکش، حرفش نصفه موند.
چیزی ته دلش فرو ریخت، با نگرانی به سمت کارینا رفت و پرسید:

-چیشده؟

اما با سرُ خوردن نگاهش روی عکسی که بین دست هاش بود، نفس تو سینه اش حبس موند.
چیزی که درنهایت ازش میترسید، اتفاق افتاده بود، ترس از اینکه وقتی حقیقت ها بالاخره از پشت پرده بیرون بیان، مجبور به چه انتخابی بشه.
پلک هاشو محکم روی هم فشرد، سرشو زیر انداخت تا نبینه، اینکه یکبار دیگه آدم های زندگیشو مقابل نگاهش میشکنه.
صدای لرزون دختر، بالاخره سکوت اتاق رو شکوند:

-این...این چیه؟

آهی کشید و چشم هاشو باز کرد، باز هم نگاهش روی عکس خیره موند، چه توضیحی میتونست بده؟ از خیانتش بگه؟ خیانت به کارینا، خیانت به فلیکس و در آخر به خودش؟
کارینا با دیدن سکوت هیونجین، صداش کمی بالاتر رفت و با بغض گفت:

-این چیه هیونجین؟ تو...این پسر...وای.

ناباور و شوکه، انگشت های دستش شل شد و عکس روی زمین افتاد، سری به چپ و راست تکون داد ، نه نمیتونست باور کنه، باور چیزهایی که مقابل نگاهش دیده بود، باور شکستن تمام باورهاش رو.
با چشم هایی که بخاطر اشک دیدش رو تار کرده بود، به هیونجین خیره شد و بغض کرده، لب زد:

-تو به مردها...

هیونجین به سرعت سرش رو بلند کرد، سری تکون داد و مستأصل گفت:

-نه نه کارینا، اینجوری نیست.

کارینا خم شد و عکس رو از روی زمین برداشت، مقابل نگاه هیونجین گرفت و باخشم و بغض فریاد زد:

-پس این چیه؟ واسه این چه توضیحی داری؟

با قلبی که در مرز انفجار بود، ضربه ای روی سینه هیونجین کوبید و با نفس های بریده ای از بغض و ناباوری، گفت:

Fudoshin ( Hyunlix , seungin )Where stories live. Discover now