Reunion of hearts-

1.8K 195 38
                                    

دو روز از اون روزی که دکتر چوی اون مسئله رو با هیونجین در میون گذاشته بود و از دیدارش با بوآ میگذشت، و تمام دو روز گذشته اون زن سراغش میومد و التماسشو میکرد.
هیونجین هیچ جوره نمیتونست رضایت بده، تصور اینکه مادرشو با دستای خودش به کشتن بده قلبشو تیکه تیکه میکرد، حتی جرئت نکرده بود به پدرش سر بزنه چون هم میترسید اون زن سراغ پدرش بره و با گریه هاش آقای هوانگ رو اذیت کنه هم اینکه خودش از رو به رویی با پدرش احساس شرم میکرد، احساس میکرد مقصر تمام ماجرا خودشه که نتونست مراقب مادرش و خانواده سه نفرشون باشه، عذاب وجدان هرروز بیشتر رو قلبش سنگینی میکرد و بهای این حس هرروز لاغرتر از دیروز شدنش و بالا رفتن میزان سیگار کشیدنش بود.
هیونجین حس میکرد بالاخره کم میاره اما با فکر اینکه مادرش به زودی خوب میشه و میتونه برگرده خونه خودشو سرپا نگه میداشت اما باز هم ته دلش میدونست که همچین چیزی قرار نیست و خودشو باید برای هر اتفاقی آماده میکرد.
با حضور شخصی کنارش، سرشو که مابین دستاش گرفته بود و به کف راهروی بیمارستان زل زده بود بالا گرفت، با دیدن پدرش صاف نشست:

-بابا

آقای هوانگ نگاهی به صورت داغون هیونجین انداخت، گودی و قرمزی چشم هاش بدتر شده بود و از هر زمان دیگه ای لاغرتر به‌نظر میرسید، احساس شرمندگی میکرد، به عنوان پدرش وظیفه داشت که کنار پسرش باشه اما این هیونجین بود که لحظه‌ای تنهاش نمیزاشت، دستی روی شونه پسرش گذاشت و کنارش نشست:

-باید یه سر بری خونه و استراحت کنی.

هیونجین به نیم رخ پدرش زل زده بود و چیزی نمیگفت، میدونست دکتر چوی باهاش حرف زده اما جرئت پرسیدن چیزی رو ازش نداشت:

-متاسفم‌ هیونجین!

هیونجین به خودش اومد و باتعجب گفت:

-چرا؟

آقای هوانگ لبخند تلخی زد:

-من باید کسی میبودم که تو این روزها بهش تکیه میکردی اما من هم یه بار شدم روی شونه‌هات!

هیونجین دستشو روی دست سرد پدرش گذاشت و با لحن ناراحتی گفت:

-این چه حرفیه بابا؟اصلا هم اینجوری نیست لطفا همچین تصوری نداشته باشید.

آقای هوانگ نگاهشو به هیونجین دوخت و باز هم وجودش برای این پسر پر از افتخار شد.
از جیب کتش عکسی بیرون اورد ، عکس سوهی بود، تنها زنی که تو تمام زندگیش عاشقش بود، توی عکس لبخند میزد و خوشحال بود، موهاش توی باد به امواج دراومده بود و زیباییش که به هیونجین ارث رسیده بود هر کسی رو مبهوت خودش میکرد، عکس رو سمت هیونجین گرفت.
هیونجین با دیدن اون عکس بغض به گلوش هجوم آورد و عکس رو از پدرش گرفت و بهش زل زد:

-میبینی چقدر خوشحاله؟مثل یه الهه میدرخشه.

هیونجین با بغض خندید:

Fudoshin ( Hyunlix , seungin )Où les histoires vivent. Découvrez maintenant