-Lonesome town

1.8K 210 51
                                    

زمان از دستشون با خیره شدن به چشم های هم در رفته بود، شاید تنها تپش هماهنگ قلب هاشون بود که تو سکوت خشکشویی میپیچید، تو ذهن جونگین میگذشت که "پسرک باریستا" زیباترین چیزی بود که از کسی شنیده بود و سونگمین به این فکر میکرد این پسر غریبه که حتی اسمش رو نمیدونست چرا انقدر درگیرش کرده.
با صدای تق لباسشویی، بالاخره زنجیره اون نگاه ها از هم گسیخته شد و سونگمین بلند شد و به سمت لباسشویی رفت.
جونگین نگاهشو از سونگمین گرفت و چشم هاشو بست و نفس لرزونی کشید، مغزش در حال منفجر شدن بود، هم از رفتار عجیب سونگمین هم از چیزهایی که درباره رئیسش فهمیده بود:

-دفعه بعدی که هیونجین اومد خونه فلیکس ، توهم همراهش بیا.

جونگین چشم هاشو باز کرد و نگاهشو به سونگمینی که درحال پوشیدن لباسش بود دوخت:

-اگه شانس بیارم و اخراج...اصلا وایستا برای چی من باید بیام؟

سونگمین آخرین دکمه پیراهنشو بست و نزدیک جونگین شد، یکی از دست هاشو به لبه میز و دست دیگشو به صندلی ای که جونگین نشسته بود گرفت و با این کارش جونگین بین دست هاش حبس شد، سرشو پایین تر برد تا اون چشم های کشیده و روباهی رو بهتر ببینه:

-چون دلم میخاد دوباره ببینمت.

جونگین آروم آب دهنشو قورت داد و با قلبی که حس میکرد تو دهنش میتپه خیره به اون چشم ها زمزمه کرد:

-چرا؟

-تا حالا چیزی از این ضرب المثل آفریقایی شنیدی که میگه امیدوارم وقتی مرگ سراغت میاد زنده پیدات کنه؟

جونگین چیزی نگفت، سونگمین نگاهشو به فاصله کم دست هاشون روی میز دوخت و ادامه داد:

-حس میکنم دلیلی که موقع مرگ قراره زنده بمونمو پیدا کردم پسرک باریستا.

و بالبخندی که زد فاصله گرفت.
جونگین سرجاش خشکش زده بود، انقدر گیج‌و منگ بود که نمیتونست حرف های اون پسررو تجزیه و تحلیل کنه، زمانی به خودش اومد که تنها کسی که توی خشکشویی باقی مونده بود خودش بود، باعجله بلند شد و به سمت در ورودی دویید اما هرچی چشم چرخوند نتونست پیداش کنه، وقتی که از مسئول اونجا پرسید گفت که بعد پرداخت هزینه رفته و در آخر جونگین موند با انبوهی از احساسات ناشناخته ای که نمیدونست چجوری بهشون سر و سامون بده.
————————————————
چشم هاش رو حتی لحظه ای نمیتونست از اون سنگ سرد و خاکستری که بخاطر بارون خیس شده بود و گل پژمرده روش بگیره، حس میکرد نفس کشیدن براش سخت ترین کار ممکن بود و چشم هاش از هجوم اشک هایی که بهشون اجازه باریدن نمیداد میسوخت، حتی توده توی گلوش هم نشون از بغضش میداد و همه این ها همراه با سنگینی نگاه یک جفت چشم تنها چیزی بود که هیونجین حس میکرد.
شاید هم تنها چیزی نبود که حس میکرد، بیشتر از هرچیزی دلتنگ بود، دلتنگ بود و این دلتنگی داشت نابودش میکرد، نمیدونست چند لحظه در سکوت به اون سنگ قبر زل زده بود که با حس گرمای دستی روی بازوهاش تکونی خورد و به خودش اومد:

Fudoshin ( Hyunlix , seungin )Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt