تمام وجودش از شنیدن اون یه کلمه لرزید، روز ها و لحظه های زیادی رو با خودش فکر میکرد که شانس این رو داره توی گردابی که برای زندگیشون درست کرده بتونه که یکبار دیگه گوش هاش شاهد شنیدن اسمش از زبون پسری با اون صدای دیپ و عمیقش باشه؟ و حالا شنیده بود و انگار به جای تموم شدن حسرت ها، حس دلتنگیش برای دریغ کردن اون اسم از زبون معشوقش بیشتر و بیشتر میشد.
فلیکس نگاهشو یک دور تو صورت سرخ و خیس از اشک هیونجین چرخوند، اما درآخر قدرت اون چشم ها باعث شد لحظه های زیادی رو بهشون خیره بمونه، چشم هایی که چنان غم و دلتنگی رو درون خودشون حمل میکردند که نجات یافتن ازش غیرممکن به نظر میرسید و فلیکس هیچ نظری نداشت اون غریبه ای که بهش میگفتن از آشناترین آدم های زندگیشه، چرا اونجوری مقابلش گریه میکرد که انگار به ته خط رسیده؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکار مبهم ذهنشو پس بزنه، دوباره لبخندشو پررنگ کرد و رو به اون چشم های اشکی که ناباور نگاهش میکردند، زمزمه کرد:-من خیلی اذیتت کردم؟
هیونجین تکونی خورد و به خودش اومد، دستی روی گونه هاش کشید و اشک هاشو پاک کرد:
-چرا اینو میگی؟
فلیکس شونه ای بالا انداخت و بیخیال جواب داد:
-نمیدونم، وقتی میبینمت غمگینی، گفتم شاید قبل از اینکه همهچی یادم بره زیاد باهات دعوا کردم.
هیونجین لبخند تلخی زد، دستش ناخودآگاه روی حلقه ها سیاه و سفید آشنایی از روی لباسش نشست، آروم گفت:
-نه فلیکس، این برعکسه، اونی که اذیت شده تویی.
دوباره نگاهشو به چشم های کشیده هیونجین دوخت، دلش میخواست سوال های بیشتری بپرسه که شاید ذهنش بتونه به جوابی برسه اما چیزی نگفت، درعوض به ویلچری که گوشه اتاق بود، اشاره کرد و گفت:
-اگه بیکاری، میشه منو ببری بیرون؟ توی این اتاق دارم خفه میشم.
هیونجین سری تکون داد و بلند شد:
-البته.
و چی برای قلب اسیر شده اش میتونست بهتر از موندن کنار فلیکس باشه؟
دسته های ویلچر رو گرفت و به سمت تخت هل داد، به سمت فلیکسی که منتظر نگاهش میکرد رفت، دستشو برای گرفتن کمرش دراز کرد اما قبل از اینکه روی تنش بشینه، از فاصله نزدیکی که نفس های داغش به گونه فلیکس میخورد، زمزمه کرد:-اجازه هست؟
فلیکس به سختی نگاهشو از اون چشم ها گرفت و سری تکون داد، از اینکه اون چشم ها براش آشنا بنظر میرسیدن باید خوشحال میبود؟
هیونجین آب دهنشو قورت داد و دستشو دور کمر باریک فلیکس حلقه کرد و ای کاش صدای ضربان قلبش که مثل دیوونه ها شده بود انقدری بلند نباشه که به گوش فلیکس برسه و رسواش کنه، نمیتونست اجازه بده حالا که تمام اون خاطرات بد از ذهنش پاک شده بود، یکبار دیگه زندگیشو به نابودی بکشه.
به پسر کمک کرد روی ویلچر بشینه، بعد از یک سال و خورده ای خوابیدن، نمیتونست کارهای عادی مثل ایستادن یا راه رفتن رو انجام بده.
دسته های ویلچر رو گرفت و درحالی که مهمون ناخونده گلوشو با دیدن وضعیت فلیکس پس میزد، بالبخند غمگین و صدای لرزونی از بغض سنگینش گفت:
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...