با خاموش کردن ماشین، نگاه بی حسش رو ، به روبهرو دوخت، به کوچه پهن و بزرگی که پرتو های خورشید به تن زمین تابیده شده بود، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست، هنوز هم از دیروز احساس مریضی و ضعف میکرد اما قرار نبود که بخاطرش عقب بکشه، باید هر طول که شده با فلیکس حرف میزد اما در عین حال از رو به رویی با اون پسر میترسید، اصلا چجوری حق این رو داشت که به چشم هاش نگاه کنه؟
دستی روی سینه اش که سنگین شده بود کشید و صدای سرفه اش داخل اتاقک ماشین پیچید، کلافه چشم هاش رو باز کرد و بسته سیگارش رو از صندلی بغل برداشت، باید خودش رو آروم میکرد، سیگاری برداشت و لای لب هاش گذاشت، بعد از روشن کردنش ، پک محکمی بهش زد و سرش رو به دستش که لبه پنجره بود تکیه داد، نگاهش روی نوک سرخ سیگار که درست مثل قلبش میسوخت سُر خورد، از دیروز این چهارمین بسته ای بود که میکشید اما افکار آشفته و احساسات پیچیده اش آروم نمیشد، دستی روی شقیقه دردناکش کشید و دوباره پک دیگه ای به اون باریکه زد و دودش رو وارد ریه هاش کرد.
با سنگینی و درد دوباره قفسه سینه اش، به سرفه افتاد.
سیگار رو داخل جاسیگاری ماشین خاموش کرد و به سختی از بین سرفه هاش، چند نفس عمیق کشید تا کنترلشون کنه.
بعد از چند دقیقه که آروم شد، سرش رو بلند کرد که همون لحظه نگاهش به سونگمین که از مقابلش میومد گره خورد، سریع از ماشین پیاده شد، سونگمین با دیدن هیونجین ، چند قدمی که فاصله داشتند رو پر کرد و به سمتش رفت، نگاهی به صورت خسته و بی روح مرد انداخت و با تأسف گفت:-نرفتی دکتر نه؟
هیونجین سری تکون داد:
-خوبم احتیاجی بهش نیست.
سونگمین نگاه سرزنشگری حواله پسر کرد و بعد پرسید:
-دیدیش؟
چشم های هیونجین روی خونه لغزید، متوجه منظور سونگمین شده بود، آروم جواب داد:
-نه هنوز، میدونم که جوابمو نمیده.
نفس عمیقی کشید و سمت سونگمین برگشت:
-میشه همراهت بیام؟
-نمیتونم، فلیکس راضی نیست.
هیونجین با لحن ملتسمی گفت:
-خواهش میکنم سونگمین، من باید باهاش حرف بزنم.
سونگمین با تردید نگاهش رو به صورت هیونجین دوخت، به چشم های پر از عجز و غمی که هنوز کمی سرخ بودند، کلافه پوفی کشید و گفت:
-خیلی خب، ولی لطفا اگه اذیت شد برو.
هیونجین زبونی روی لبش کشید و سری تکون داد، سونگمین با تردید نگاه دیگه ای به هیونجین انداخت اما در اخر دل رو به دریا زد، از حیاط گذشتند ، هیونجین نگاه مضطربش رو از سونگمین که کلید رو داخل قفل چرخوند و بعد از باز شدن در وارد خونه شد گرفت و پشت سرش راه افتاد.
ورودش به خونه همزمان شد با فلیکسی که با عصاهایی زیر بغلش از آشپزخونه بیرون میومد اما با دیدن شخصی که کنار سونگمین بود با بهت سر جاش ایستاد.
چهره رنگ پریده هیونجین اولین چیزی بود که ما بین تمام حس های بدی که داشت نظرش رو جلب کرد اما قرار نبود که نگرانیش توی اون لحظه دوباره اون رو مقابلش سست کنه.
سونگمین نگاهی به فلیکس و هیونجینی که در سکوت بهم خیره شده بودند انداخت و آروم گفت:
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...