حرکت دایره وار انگشت هیونجین که روی بازوی لختش کشیده میشد، تمام آرامشی که توی جهان وجود داشت رو به وجودش تزریق میکرد، توی اون لحظه نظری نداشت چیزی که اتفاق افتاده بود رو توی بیداری تجربه میکرد یا خواب اما یه چیزی رو مطمئن بود ، که دلش نمیخواست هیچوقت از این لحظه دل بکنه.
-خوابی؟
با زمزمه هیونجین زیر گوشش، همونجور که به دست های قفل شده اشون خیره شده بود، جواب داد:
-بیدارم.
بوسه خیسی که زیر گوشش نشست رو حس کرد و بعد دستی که محکمتر از قبل دور شکمش حلقه شد:
-چرا ساکتی پس؟
فلیکس نفس عمیقی کشید و بامکث سمت هیونجین چرخید، حالا صورت هاشون رو به روی هم بود، دستشو بالا برد و بالبخند محوی انگشت اشاره اشو روی پوست صورتش کشید و زمزمه کرد:
-دارم فکر میکنم اگه این یه خوابه نمیخوام هیچوقت بیدار شم، و اگه بیدارم نمیخوام هیچوقت بخوابم.
نفس تو سینه هیونجین حبس شد، توی اون لحظه نمیتونست به هیچی فکر کنه، مچ دست فلیکسو گرفت و بوسه ای روش نشوند، چشم هاشو بست و زیرلب گفت:
-این واقعیه لیکس، من کنار توام و تو...توی بغل منی.
لبخند لب های فلیکس پررنگ تر شد، قبل از اینکه چیزی بگه، صدای تلفن هیونجین مانع شد.
چشم هاشو باز کرد و لبخند کوتاهی به نگاه فلیکس زد، پسر رو از خودش فاصله داد و نشست، از پایین تخت شلوارش رو برداشت و بعد از پوشیدنش به سمت گوشیش رفت، روی زمین افتاده بود، دیشب بعد دیدن اون حالت فلیکس از ترس همه چی رو پرت کرده بود، خم شد و گوشی رو از روی زمین چنگ زد و نگاهی به شماره اش انداخت، سونگمین بود، گوشی رو جواب داد و درهمون حال به سمت فلیکس رفت:-لعنتی ها چرا جواب نمیدین؟
لحظه ای از صدای بلند و عصبی سونگمین چشماشو بست:
-هی هی آروم باش.
کنار فلیکس لبه تخت نشست و دستی روی موهای نرم و کوتاهش کشید:
-چجوری آروم باشم؟ از نگرانی مردم و زنده شدم.
هیونجین دستشو تا دست فلیکس سر داد و انگشت هاشو به بازی گرفت:
-متاسفم، حواسم نبود.
صدای نفس عمیق سونگمین تو گوشش پیچید، ایندفعه با لحن آرومتری پرسید:
-حال فلیکس چطوره؟
فلیکس شنید، قبل از هیونجین جواب داد:
-من خوبم سونگمین، نگران نباش.
لحظاتی پشت تلفن سکوت برقرار شد، تا اینکه دوباره سونگمین به حرف اومد:
-اومدی خونه حرف میزنیم، من فعلا باید برم.
YOU ARE READING
Fudoshin ( Hyunlix , seungin )
Fanfictionداستانی از هیونجین ، نقاشی که بعد از عمل پیوند قلب مادرش به لی فلیکس، نویسنده دورگه ای که درسشو ول کرده بود زندگی براش روی دیگه ای از خودشو نشون میده و چی میشه اگه این بین اتفاقاتی بیوفته که همه چی رو تغییر بده؟! « - بهم گفتی فودوشین، این یعنی چی؟...