ظرف غذایی که اصلا بازش نکرده بود رو به وسط میز هل داد و سرش رو روی میز گذاشت و به پسر خوابیده ی کنارش خیره شد. خواست دست پسر چشم گربه ای رو بگیره ولی این کارو نکرد.
با خودش فکر کرد : ' اون نمیدونه که من ساعت های ناهار میام و کنارش میشینم. اگه بفهمه مطمئنم سرم داد میزنه و دیگه نمیذاره پیشش بشینم. پس بهتره از همین فاصله بهش خیره بشم. '
اون چشم ها مثل یه منبع انرژی براش بودن. میتونست ساعت ها بهشون خیره بشه و خسته نشه. کاشکی مینهو هم اون رو همینقدر دوست میداشت. کاشکی مینهو اصلا میدونست که پسرک وجود داره.
به ساعتش نگاه کرد. تا کلاس بعدیش یک ساعتی مونده بود. ولی کلاس پسر بزرگتر تا یک ربع دیگه شروع میشد. نمیتونست تصمیم بگیره. مینهو رو بیدار میکرد تا به موقع به کلاسش برسه یا تا یک ساعت دیگه از خیره شدن بهش لذت میبرد؟
وقتی مینهو به سالن غذاخوری اومده بود خیلی عصبی بود، جوری که سر همه داد میزد و از سر راهش کنارشون میزد تا به میزی که همیشه میرفت اونجا و میخوابید، برسه. با اینکه از مینهوی امروز ترسیده بود اما عصبانیت و اخم روی صورتش برای پسرک جذاب بود.
' اگه از اینکه بیدارش کنم ناراحت بشه چی؟ '
' اگه از اینکه بیدارش نکنم ناراحت بشه چی؟ 'سرش رو از روی میز بلند کرد.
' اون حتی ناهار هم نخورده. اگه اینجوری بره سر کلاسش اذیت میشه. '
آروم دستش رو روی شونه ی مینهو گذاشت و نوازشش کرد و گفت : " هی، بیدار شو. کلاست تا چند دقیقه ی دیگه شروع میشه. "
مینهو چشم هاش رو باز کرد. نور زیاد باعث شد تا اخم کنه و بعد سرش رو از روی میز برداره و چشم هاش رو بماله.
پسرک دست های مینهو رو گرفت و از صورتش فاصله داد و گفت : " چشم هات رو اونجوری نمال. مالیدن چشم ها کار خوبی نیست. "
مینهو دست هاش رو عقب کشید و با صدای بلند پرسید : " تو ام یکی از اون عوضیایی؟ ولم کن. "
پسرک ظرف غذاش رو به سمت مینهو هل داد و جواب داد : " من نمیدونم داری در مورد کیا حرف میزنی، اما این رو میدونم که تا کم تر از ده دقیقه ی دیگه کلاست شروع میشه و تو هنوز ناهار نخوردی. بیا ناهار من رو بخور. "
مینهو نگاهی به ظرف غذا انداخت و بعد با اخم رو به پسرک کرد و پرسید : " فکر میکنی من احمقم؟ از کجا معلوم تو از طرف اون ها نیومده باشی و بخوای من رو مسموم کنی و بعدش هزار تا بلا سرم بیاری؟ " و بعد از جاش بلند شد و خواست بره که پسرک دستش رو گرفت. مینهو دستش رو محکم از بین دست های پسرک بیرون کشید و بهش نگاه کرد و با صدای بلند داد زد : " چیکارم داری؟ چرا ولم نمیکنی؟ چرا نمیذاری راحت باشم؟ "
پسرک سرش رو پایین انداخت و جواب داد : " من نمیخوام اذیتت کنم. تو هر روز میای اینجا و میخوابی و من - "
YOU ARE READING
Revenant | از گور برخاسته
Fanfiction+ : تو کی هستی لینو؟ × : فعلا برای دونستنش زوده. سوال دیگه ای بپرس. + : هر سوالی بخوام ازت بپرسم باید در ازاش چیزی بپردازم؟ × : بله آقای پلیس. هر چیزی بهایی داره. انقدر هم نلرز. من قرار نیست بکشمت. البته اگه خطایی ازت سر نزنه. main ship : minsung si...