♣︎ Part 37 ♣︎

401 50 99
                                    

هیونجین به کلانتری واحد مرکز سئول رفت و وارد اتاق کارآموز های خبرنگاری شد.

وقتی جونگین رو دید که لب هاش از اینکه چند روزه هیچی نخورده، خشک شده و از فشار زیادی که به خودش آورده از هوش رفته، قلبش مچاله شد.

کیف جونگین رو روی دوشش انداخت و گفت : '' تو که خیلی وقته که دوران کارآموزیت تموم شده، چرا خودت رو اینجوری اذیت میکنی؟ ''

یکی از کارآموز هایی که اونجا بود به سمتشون اومد و گفت : '' م-من شماره ی تلفن شما رو از توی دفترچه ای که آقای یانگ همیشه همراهشون دارن برداشتم و باهاتون تماس گرفتم. ا-ایشون تقریبا س-سه شب میشه که نخوابیده بودن و امروز پشت در دفتر مدیریت اینجا از ه-هوش رفتن. ''

هیونجین لبخندی زد و گفت : '' خیلی ممنونم ازتون. '' و بعد به آرم روی لباس دختر نگاه کرد و پرسید : '' شما با آقای یانگ توی یک خبرگزاری کار میکنین؟ ''

دخترک دستپاچه شد و جواب داد : '' ب-بله. البته من کا-کارآموزم. ''

هیونجین خندید و گفت : '' استرس نداشته باش. من هیونجینم، دوست آقای یانگ. میدونی چیشده که جونگین به اینجا اومده بود؟ اون خیلی وقته که کار آموزیش تموم شده. ''

دختر سعی کرد استرسش رو کنترل کنه و گفت : '' بعد از اینکه آقای یانگ دوتا گزارش بزرگ و موفق برای شبکه ی NHK ژاپن درست کردن، رئیسمون گفتن اگر این هفته یه گزارش بزرگ هم برای شبکه ی ما درست نکنن، جریمشون میکنن. ''

هیونجین سرش رو تکون داد و یک دستش رو زیر زانو های جونگین گذاشت و دست دیگش رو روی پشت جونگین گذاشت و از روی زمین بلند کرد و بعد از خداحافظی از دخترک به سمت ماشینش رفت.

گومین، رئیس افرادش، سریع به سمتش رفت و پرسید : '' حالشون خوبه؟ نیازی هست که به بیمارستان بریم؟ ''

هیونجین به کنار ماشینش رفت و جواب داد : '' نه، نیازی نیست. میشه لطفا در عقب رو باز کنی؟ ''

گومین در ماشین رو باز کرد و به هیونجین کمک کرد که جونگین رو روی صندلی عقب بخوابونه. و بعد به سمت خونه ی هیونجین حرکت کردن.

.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.

صبح شده بود و اولین چیزی که جیسونگ بعد از بازکردن چشم هاش دید، مینی هیونگش بود که روی مبل رو به روش خوابش برده بود.

از روی کاناپه بلند شد و پتو رو روی فیلیکس انداخت و به سمت مینهو رفت و کنارش روی مبل نشست. یاد وقت هایی افتاد که توی سالن غذاخوری دانشگاهشون کنارش مینشت و به صورت زیباش که خوابیده بود، خیره میشد و هیچ وقت ازش سیر نمیشد.

دست هاش رو دور بدن مینهو حلقه کرد و مطمئن شد که به زخمش فشاری نمیاره. آروم سرش رو روی شونه ی هیونگش گذاشت و زود تر از چیزی که فکرش رو میکرد، دوباره خوابش برد.

Revenant | از گور برخاستهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora