♣︎ Part 39 ♣︎

359 55 32
                                    

صبح روز بعد، وقتی جیسونگ از خواب بیدار شد، مینهو لپش رو بوسید و پرسید : '' صبح بخیر، جیسونگی من. خوب خوابیدی؟ ''

جیسونگ روی تخت نشست و جواب داد : '' صبح بخیر. بد نبود. ''

مینهو خواست دست هاش رو دور بدن جیسونگ حلقه کنی ولی منصرف شد و گفت : '' نزدیک بود بغلت کنما. ببخشید. ''

جیسونگ چیزی نگفت و سکوت کرد. مینهو با دست هاش صورتش رو قاب گرفت و پرسید : '' میخوای صبحونت رو برات بیارم توی تخت؟ یا میخوای توی سالن غذاخوری بخوری؟ البته ممکنه دوست نداشته باشی با من صبحونه‌ات رو بخوری. اگه دوست نداری، بگو تا من برم جای دیگه، باشه؟ ''

جیسونگ از جاش بلند شد و دستش رو جلوی مینهو گرفت و جواب داد : '' بیا باهم بریم و صبحونه رو بیاریم توی اتاقمون. ''

مینهو آروم دست جیسونگ رو گرفت و گفت : '' ممنونم که بهم اجازه میدی دستت رو بگیرم. '' و بعد باهم به سمت سالن غذاخوری رفتن.

توی مسیرشون به سمت سالن غذاخوری جیسونگ به این فکر میکرد که رفتار های هیونگش چقدر تغییر کرده. یک جمله ای که به مینهو گفته بود، انقدر روش تاثیر گذاشته بود.

.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.

وقتی میخواستن از سالن غذاخوری بیرون بیان، چان رو به مینهو گفت : '' عمو مینهیوک گفته من و تو امروز باید بریم و به تاجر هوانگ توی جا به جایی بارش کمک کنیم. ''

مینهو دست جیسونگ رو گرفت و برگشت و رو به چان گفت : '' من پیش جیسونگی میمونم تا تنها نمونه. با چانگبین یا فیلیکس برو. ''

جیسونگ دست هیونگش رو کمی فشار داد و گفت : '' من مشکلی ندارم. با چانی هیونگ برو. ''

پسر بزرگتر به جیسونگ نگاه کرد و پرسید : '' تو میخوای که من برم؟ ''

جیسونگ آهی کشید و جواب داد : '' من گفتم که نمیخواد بخاطر من خونه بمونی. من صبر میکنم تا فیلیکس از دانشگاه برگرده و باهاش وقت میگذرونم. ''

مینهو سرش رو پایین انداخت و گفت : '' ولی من دلم میخواست که پیشت بمونم. البته احتمالا دوست نداری من پیشت بمونم که میگی برم. عیبی نداره. مینی تو اتاق نشیمن میمونه، جیسونگی هم هر کاری دوست داشت انجام بده. اصلا نظرت چیه بریم پیش هانا و ازش بخوایم برامون چند تا از آهنگ هاش رو بخونه؟ البته شاید نخوای من کل روز رو کنارت باشم. ولی حتما موقعی که باید دارو هات رو بخوری میام پیشت و بعدش زود میرم تا کمتر من رو ببینی. ''

جیسونگ دستش رو زیر چونه ی مینهو گذاشت و سرش رو بالا داد و گفت : '' اگه خودت دلت میخواد که بمونی، من مجبورت نمیکنم که بری. ''

چشم های پسر بزرگتر از خوشحالی برق زد و گفت : '' خب تو برو هر کاری که دوست داری انجام بده، من هم برات چیز کیک درست میکنم. '' و دوباره با یاد آوری حرفی که دوست پسرش دیروز بهش گفته بود، سرش رو پایین اندخت و ادامه داد : '' البته شاید دوست نداشته باشی چیز کیکی که من درست میکنم رو بخوری. میخوای بجاش برات سامگیوپسال درست کنم؟ یا اگه نه میتونم برات دوکبوگی بپزم. ''

Revenant | از گور برخاستهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora