♣︎ Part 45 ♣︎

326 51 48
                                    

چون 160 تا ویو توی یک روز گرفتیم و من هم خیلی دوستون دارم براتون زود تر آپ کردم 😇

صبح روز بعد، وقتی که جیکیونگ و اونسونگ و فیلیکس هر سه سرشون رو کنار تخت جیسونگ گذاشته بودن و خواب بودن، پسرک بعد از بعد از دو روز بیهوش بودن آروم چشم هاش رو باز کرد و خواست نفس عمیقی بکشه ولی با درد شدیدی که توی قفسه ی سینه‌اش حس کرد، به سرفه افتاد.

پدر و مادر و برادرش سریع از خواب بیدار شدن و بهت زده بهش نگاه کردن.

مادرش از سر جاش بلند شد و همینطور که صورت و موهاش رو نوازش میکرد، قربون صدقه‌اش میرفت.

پدر و برادرش سریع از اتاق بیرون رفتن و به سمت محل استراحت پزشک های کشیک رفتن تا هانبین رو خبر کنن.

گلوی جیسونگ خشک بود و اصلا نمیشد حرف بزنه، ولی با این وجود از لحظه ای که بیدار شده بود، اسم مینهو رو پشت سر هم صدا میکرد.

اونسونگ، پیشونی پسرش رو بوسید و گفت : '' آروم باش، پسرم. مینهو حالش خوبه. سعی کن زیاد به خودت فشار نیاری تا عمو هانبین بیاد. ''

جیسونگ کمی آروم گرفت و به مادرش نگاه کرد و گفت : '' وقتی نفس میکشم... بدنم درد میگیره، اوما. ''

مادرش دست پسرش رو گرفت و پشتش رو بوسید و گفت : '' بخاطر تیری که بهت خورده، هوا وارد قفسه ی سینه‌ات شده. دو هفته ای طول میشکه تا خوب بشی. الان عمو هانبین میاد و بهت داروی مسکن میده تا آروم بشی. '' و بهش کمک کرد تا بشینه و بالشتش رو پشتش تنظیم کرد تا بتونه تکیه بده و بعد کنارش نشست و ادامه داد : '' اوما خیلی دوست داره، جیسونگی من. ''

حرف مادرش، لبخندی روی لب هاش آورد. بعد از کمی مکث پرسید : '' من چند روزه که بیهوش بودم؟ ''

اونسونگ دست پسرش رو گرفت و جواب داد : '' حدود دو روز و نیم. الان دقیقا دو روز و 10-11 ساعت از وقتی که تیر خوردی گذشته. ''

جیسونگ سرش رو تکون داد و گفت : '' من بعد از دو روز و نیم خوابیدن هنوز خوابم میاد. ''

مادرش صورت پسرش رو نوازش کرد و گفت : '' بعد از اینکه عمو هانبین معاینه‌ات کرد، میتونی بخوابی. ''

چند دقیقه ی بعد، هانبین به همراه جیکیونگ و فیلیکس وارد اتاق شدن. فیلیکس جلوتر از بقیه قدم برداشت و روی تخت نشست و جیسونگ رو توی آغوشش گرفت و گفت : '' قرارمون نبود که تو آسیب ببینی، جیسونگی. میدونی من چقدر گریه کردم؟ ''

جیکیونگ صورت پسرش رو بوسید و گفت : '' خوشحالم که حالت خوبه، عزیز دلم. تو خیلی شجاعی و بابا بهت افتخار میکنه. ''

جیسونگ از اینکه غرق در عشق خونواده‌اش بود، لذت میبرد. به هانبین نگاهی کرد و پرسید : '' دوباره قراره کلی نصیحت بشم که چرا مراقب خودم نبودم، عمو؟ ''

Revenant | از گور برخاستهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora