♣︎ Part 34 ♣︎

424 56 26
                                    

چشم هاش رو باز کرد و با فضای تاریک اطرافش مواجه شد. حس میکرد هزار سالی هست که از جاش تکون نخورده. خواست یک کمی توی جاش جا به جا بشه، اما نتونست. چیزی خیلی محکم دور کمرش رو گرفته بود و نمیذاشت راحت تکون بخوره.

دستش رو به سمت صورتش برد و ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود رو برداشت. تنها چیزی که این لحظه بهش نیاز داشت این بود که کنار منبع آرامشش باشه، مینهو.

سعی کرد نفس عمیقی بکشه و بعد شروع کرد به صدا کردن اسم مینهو. صداش خیلی ضعیف بود، چون هیچ انرژی ای نداشت، اما مینهو با شنیدنش سریع از خواب بیدار شد و توی بغلشش گرفتش و با خوشحالی گفت : '' جیسونگی! بالاخره بیدار شدی میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ دیگه هیچوقت اینجوری من رو نترسون باشه؟ ''

جیسونگ که متوجه حرف های هیونگش نمیشد، پرسید : '' چه... اتفاقی... افتاد؟ ''

مینهو چراغ خواب روی میز کنار تخت جیسونگ رو روشن کرد و جواب داد : '' بعد از اینکه من و تو از هوش رفتیم، افرادمون تمام همراهان سانمو رو از بین بردن و بعد به عمارت برگشتیم. ''

جیسونگ به چشم های مینهو نگاه کرد و دستش رو به سمت صورتش برد و نوازشش کرد و پرسید : '' من چقدر خوابیده بودم؟ ''

پسر بزرگتر دست جیسونگ رو گرفت و بوسیدش و جواب داد : '' حدودا یکم بیشتر از یک روز. ''

جیسونگ نفسش رو صدا دار بیرون داد و گفت : '' کمکم کن تا بشینم، مینی. ''

چشم های مینهو پر از اشک شد. تا همین چند لحظه پیش شنیدن اسم ' مینی ' از جیسونگ براش یه رویا شده بود. به پسرک کمک کرد تا بشینه و بعد گفت : '' میدونی چقدر دلم برای چشم های پرستاره‌ت و مینی گفتنت تنگ شده بود، سنجاب کوچولوی من؟ ''

جیسونگ خندید و گفت : '' من سنجاب کوچولو نیستم، مینی. یه سنجاب بزرگم که از دوست پسرش مراقب میکنه. '' و کمی مکث کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و ادامه داد : '' که البته هیچ وقت هم کار هاش رو درست انجام نمیده. ببخشید که نتونستم جلوی زخمی شدنت رو بگیرم. دفعه ی بعدی نمیذارم زخمی بشی.''

مینهو خواست به پسرک بگه که دفعه ی بعدی ای وجود نداره و دیگه هیچ وقت قرار نیست، جیسونگ رو با خودش به ماموریت ببره، اما جلوی خودش رو گرفت و گفت : '' باید حالت خوب بشه. یه حمله ی آسمی داشتی و بیشتر از یک روز بی هوش بودی. نمیتونم بهت اجازه بدم که فعلا تو ماموریتی شرکت کنی. ''

حرف مینهو باعث شد که جیسونگ لب هاش رو آویزون کنه. به مینهو نگاه کرد و پرسید : '' چرا اینجا روی صندلی خوابیده بودی؟ ''

مینهو از قیافه ی جیسونگ خندش گرفت و جواب داد : '' بغلت کردم و کلی باهات حرف زدم تا اینکه همونجوری خوابم برد. ''

جیسونگ لبخندی زد و گفت : '' انقدر سفت بغلم کرده بودی که وقتی بیدار شدم نمیتونستم تکون بخورم، مینی. ''

Revenant | از گور برخاستهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora